pt 4

133 32 50
                                    

San POV

اون پسر رسما هیچی از زندگی و دنیایی که بعد از مدت ها واردش شده نمیدونه . قشنگ میشه اون هاله ی تاریکی که درونش هست رو دید . این جور موقع ها چنین آدمایی بعدا دست به کارایی میزنن که به عقل هیچ کسی نمیرسه ... فقط به خاطر یه مشت فرصت طلب
دیدن وویونگی که کل روز با دلتا تو جنگل دوید و باهاش بازی کرد صحنه ی بامزه ای بود ، مخصوصا وقتایی که قایم میشد و دلتا نمیتونست پیداش کنه . خوش حالم حداقل دلتا دیگه قرار نیست تنها باشه ، ولی من تا کی میتونم وویونگ رو پیش خودم نگه دارم ؟
صداشون کردم : وویونگ ! دلتا ! داره تاریک میشه سریع تر بریم خونه .
دلتا پارس کرد و دوید سمتم ، پشت سرش هم وویونگ اومد . تو دلم واقعا تحسینش میکردم که این قدر قویه ... هر کسی نمیتونه از خونه ی یاکوزا فرار کنه پس این یعنی پسر باهوش و سریعیه .
- سان !
- هان ؟! چیه ؟
خندید : کجا بودی ؟ سه بار صدات کردم
دهنمو کج کردم براش : داشم به این فکر میکردم که باید بریم خونه اصلا دلم نمیخواد شب که میشه با شغال یا گرگای جنگل روبرو بشم
رنگش سفید شد : چ ... چی ؟
خندم گرفت . از قیافش معلوم بود داره حرص میخوره چون بلافاصله یه چوب برداشت و افتاد دنبالم و تا برسیم خونه وضع همین بود .
بعد از این که برای شام سالاد مرغ خوردیم ، روی صندلی لم داد و گفت : سینگلی بهت ساخته ها !
سرمو آوردم بالا و نگاش کردم . با سرش به ظرفای خالی اشاره کرد دستپختت خوبه . بلند شدم و ظرفا رو جمع کردم : صرفا جهت اطلاع اونو من درست نکردم
اونم بقیه ی ظرفا رو جمع کرد : یه اجوما یا دوست دخترت ؟
اسنفج خیس رو پرت کردم تو سرش : اخه چی بگم بهت ؟ دوست دختر چیه دیگه ظرفا رو توی سینک گذاشت و اسفنج رو داد بهم : حواسم نبود با این اخلاقت کسی سمتت نمیاد
- وویونگ تا شبیه یکی از تابلوهای سالن نکردمت برو بیرون
قبل از این که بره بیرون گفت : اجوشی بداخلاق !
ظرفا رو ول کردم : وویونگ !!!!
یه لنگه ی روفرشیم رو درآوردم که پشت مبل قایم شد : یه ذره از هیکلت خجالت بکش ! چقدرم زود بهت بر میخوره !
روفرشیم رو پام کردم : چون یه اجوما با موها یاسی تو خونمه و داره رو اعصابم اسکی سواری میکنه
سرشو آورد بالا : اجوما خودتی !
- نه من اجوشی بودم
قیافش که از شدت حرص خوردن داشت قرمز میشد و چشماش رو ریز کرده بود خیلی خنده دار شده بود . شروع کرد داد زدن : به خودت بخند اجوشی زشت !
- اوووو من فقط کافیه اراده کنم دخترا برام صف میکشن
- اعتماد به نفستم زیاده لعنتی ! از اون ابرا بیا پایین زمین هواش بهتره
بعد از این حرفش دوتایی خندمون گرفت . خنده که چی بگم ...
بعد از مرتب کردن آشپزخونه دوتایی نشستیم جلوی تلویزیون . وویونگ یکی از کوسنا رو بغل کرد و گفت : خیلی روز خوبی بود ، ممنون سان
همزمان که داشتم یچی واسه دیدن پیدا میکردم جواب دادم : خواهش میکنم اجوما
یهو یچی محکم خورد تو سرم . چرخیدم سمت و دیدم عین بچه های تخس زل زده به تلویزیون و زیر لب غر میزنه : پسره ی نکبت ! فقط دارم جلوی خودمو میگیرم نزنمش ...
خندم گرفت و لپشو کشیدم : اخه تو چجوری میخوای منو بزنی ؟
دستمو پس زد : اره با دمپایی میشه زدت
سر تکون دادم : باشه ... فیلم چی ببینیم ؟
- هرچی میزاری ترسناک نزار
- اتفاقا قصدشو داشتم
خودم میترسیدم ولی اذیت کردنش حال میداد و در کمال خباثت ، احضار ۲ رو گذاشتم . به محض شروع فیلم توی دورترین نقطه روی مبل ازم نشست و کوسن تو بغلش رو تا صورتش آورد بالا . داشتم از شدت ترس سکته میکردم ولی لازم بود نشون ندم تا حال اون بچه رو بگیرم . برگشتن لورین توی فیلم و گرفته شدن گردنش توسط ولاک مصادف شد با این که وویونگ جیغ بزنه و فرار کنه و من تلویزیون رو خاموش کنم . هنوز تو شوک به تلویزیون زل زده بودم که یهو یکی کنار گوشم گفت : بووو !
فقط تونستم کنترل تو دستم رو ببرم بالا تا بزنم تو صورتش که صدای خنده های وویونگ رو شنیدم : لعنتی ... قیافت عالی بود ...
رو زمین نشسته بود و همچنان میخندید . دستامو به پشتی راحتی تکیه دادم : اخه پسره ی احمق میزدم ناقصت میکردم چی میشد ؟!
خندش ساکت شد : اصلا به این قضیش فکر نکرده بودم که تو یه بوکسوری
- ولی صدای جیغت تا عمر دارم یادم نمیره
و شروع کردم به خندیدن که همزمان صدای نق زدنش هم میومد .
قبل از خوابیدن ، لباسامو عوض کردم و رفتم تو اتاق وویونگ و دیدم داره با دلتا بازی میکنه . لبخند زدم : چیزی نمیخوای وویونگ ؟
- میشه شب دلتا پیش من باشه ؟
- چرا که نه ، فکر نکنم خودشم بدش بیاد
صداش پارسش حرفمو تایید کرد .
- باشه پس وویونگ مواظب دخترم باش
- امری باشه ؟!
- ترسیدی نمیای منو بیدار کنی !
- عجب ... تو خودت اون فیلمو گذاشتی ! و معلومم هست که ترسیدی
- من ؟ نه ! کی گفته ؟
زل زد بهم .
- باشه بابا یکم ترسیدم ولی نه زیاد
- باشه بیدارت نمیکنم ولی تو اگه ترسیدی میتونی بیای پیش من
- هایش !
از اتاق رفتم بیرون که صداشو شنیدم : شب به خیر اجوشی !

ring of love Where stories live. Discover now