🍭2🍭

1.6K 243 27
                                    

طبق عادت با عجله‌ از جملات مهم نوت برداری می‌کرد و هر از گاهی چشمهاش رو به استادش می‌دوخت و بعد دوباره در‌حالیکه زیر لب جملات تدریس شده رو زمزمه می‌کرد حواسش رو روی درس متمرکز می‌کرد. دانشجوی کنار لیسا با صدای خرخر کوتاهش که ناشی از خوابیدن بود اعصابش رو بهم می‌ریخت... چند لحظه نگاهش رو به پسر دوخت... امگا، ترم اولی نیست و خیلی هم رو اعصابه! لیسا چند لحظه به اون پسر حسادت کرد. کسی که سر کلاسا می‌خوابه مطمئنا دانشگاه فقط براش وقت گذرونی محسوب می‌شه... ولی برای لیسا همه چیز خیلی جدی‌تر از وقت گذرونی بود.

بعد از چند لحظه دوباره خودکار رو روی برگه‌های کلاسورش تکون داد و مشغول نوشتن شد.

ذهنش کاملا درگیر چندین چیز مختلف و بی‌ربط به هم بود. نوت برداری، بتا بودن استادش، نگاه‌هایی که روی خودش احساس می‌کرد و خفه کردن دانشجوی کناریش! هیچ‌کدوم رو نمی‌تونست حل کنه و فکر کردن به همشون بجز گزینه نوت‌برداری کاملا بی‌فایده بود... زیر نکته‌ای که بنظرش مهم بود خط کشید و سریع‌تر از قبل مشغول نوت برداری شد.

استادش موهاش رو پشت گوشش زد و در حالیکه لپ‌تاپش رو به ویدیو پروژکتور وصل می‌کرد راجب موضوع درس حرف می‌زد. موهاش نرم بنظر می‌رسیدن... مثل لب‌هاش.
لیسا توی ذهنش به سمت ذهن بی‌جنبه‌اش اخمی کرد و سریع دفترش رو ورق زد تا توی صفحه بعدی بنویسه و عقب نمونه.

_خسته نباشید؛ برای جلسه بعد یک مقاله 4000 کلمه‌ای راجب تاثیر هنرهای باستانی بر رقص‌های امروزی می‌خوام!

لیسا زیر لب نق زد:«باید چهار هزار بار بنویسم هیچی.»

نگاهی به بتا که در حال جمع کردن وسایلش از روی تریبون بود انداخت و اون هم بعد برداشتن وسایلش از سالن بیرون رفت. تا کلاس بعدیش حدود دو ساعت فاصله بود و نظری نداشت باهاش چکار می‌تونه بکنه.

کوله‌ش رو روی دوشش جابجا کرد و به سمت فضای سبزی که جلوش بود رفت و روی چمن‌هایی که خشک بنظر می‌رسیدن نشست و به درختی که ایده‌ای راجب اسمش نداشت تکیه داد.

به شدت احساس خستگی می‌کرد ولی همین بهش حس خوبی می‌داد! ساعت چهار صبح با اتوبوس رسیده بود به بوسان و بعد چند ساعت خوابیدن توی یه هتل یک راست به دانشگاه اومده بود...
خستگی‌ای که ریشش از سفر نسبتا طولانیش بود رو هنوز توی بدنش احساس می‌کرد ولی با همه‌ی این وجود خوشحال بود!
هنوز هم باورش نمیشد توی دانشگاهی که همیشه آرزوش رو داشت نشسته و واقعا خوشحال بود که خستگیش بهش ثابت می‌کرد خواب نمی‌بینه.

چند دقیقه‌ای به درخت تکیه داد و بازی‌های مختلف داخل گوشیش رو امتحان کرد و در آخر موقعی که واقعا داشت حوصلش سر می‌رفت صدای همیشه بلند دوستش رو شنید...
_هی لیز!
-از لیسا به لیزا و حالا از لیزا به لیز؟ زندگیم هر لحظه داره بهتر میشه پسر!

docile❣Where stories live. Discover now