🍭12🍭

1.2K 182 48
                                    

-آره... صبح بلاکش کردم...
_خودتم می‌دونی گند زدی دیگه؟
لیسا زیر لب نق‌نقی کرد و سوال سهون رو بی‌جواب گذاشت.
_شبیه بچه‌ها رفتار می‌کنی... الان دقیقا می‌خوای چکار کنی؟
-آنبلاکش نمی‌کنم و فردا میرم دفترش و باهاش بهم می‌زنم. البته اگه چیزی بینمون باشه که بخوام بهم بزنم!

_واتدفاک؟! با چه دلیلی؟!
-آدم مزخرفیه. منظورم اینه... این که من بخوام باهاش راحت باشم زمان می‌بره! نه اینکه بیاد زندگیمو بفاک بده و بعد بهم بگه:«باید بهم می‌گفتی اینو نمی‌خوای.» یا بگه:«بشین مخالفتتو اعلام کن!» احمقانست.
_با اینکه اون کار درستی نکرده ولی عکس‌العمل تو بیش از حد و خیلی اغراق شدست لیز و در ضمن اون جفتته! اینطوری نیست که خیلی راحت بتونی جفتتو به پایین تنت بگیری و به زندگیت ادامه بدی!
-تنها چیزی که ثابت می‌کنه من جفتشم اینه که موقع دیدنش می‌زنم بالا! هیچ احساس کوفتی دیگه‌ای بهم نمیده.

سهون هوف کلافه‌ای کشید، درک کردنِ لیسا سخت بود چون نمی‌دونست جفت حقیقی چجور حسی به لیسا میده! برای اون، لوهان فقط یه جفت نبود! به لوهان مثل یه عضو واقعی از خانوادش وابسته بود و سهون برعکس لیسا از وابسته بودن لذت می‌برد چون می‌دونست لوهان هم به اون وابسته‌‍ست و این بهش آرامش خاطر می‌داد که قرار نیست پیوند احساسات بینشون به سادگی از بین بره.
در هر صورت، لیسا سهون نبود و‌ مطمئنا حساسیت‌های مشابه هم نداشتن!

_کاری نکن که بعداً پشیمون بشی احمق!

----

مثل همیشه، دیر کرده بود بود و‌ داشت توی خیابون با قدم‌های تند راه می‌رفت تا از کلاس‌هاش عقب نمونه. اینکه مجبور بود هر روز، پیاده از اینور به
اونور بره اذیتش می‌کرد ولی خب چاره‌ای نداشت... هر چیزی بهتر از اتوبوس و وسایل نقلیه عمومی بود. روی مود افتضاحی بود و به شدت حس تهی بودن داشت، حس می‌کرد کالبد و بدنش فقط یه مشت گوشت و استخونن که دارن از یسری قواعد برای ادامه زندگیش استفاده می‌کنن! حس می‌کرد اتفاقات اطراف تحت کنترل خودش نیست! شاید هم فقط اوضاع خیلی بهش فشار آورده بود و داشت همه چیز رو زیادی بزرگ می‌کرد؟

با دیدن دیوارهای بلند ساختمان دانشگاه، نفس عمیقی کشید و سرعت قدم‌هاش رو افزایش داد.
با پنجمین قدمی که برداشت نوک کفشش به برآمدگی موزائیک پیاده رو گیر کرد و باعث شد با سر به روی زمین بیافته.
حتی گریش هم نگرفت، فقط آروم دستاش رو روی زمین گذاشت و با بلند کردن سرش و دیدن موزائیک‌های جلوش که به رنگ قرمز درآمده بودن فهمید سرش درحال خونریزی کردنه.
لب‌هاش رو روی هم فشار داد و خودش رو به دیوارهای سمت چپش کشید.

چشم‌هاش سیاهی می‌رفت و حس می‌کرد هر لحظه قراره بیهوش بشه.
آدمایی که از اطرافش رد میشدن با استشمام نکردن رایحه‌ای مبنی بر آلفا و امگا بودن لیسا، بی‌توجه بهش از کنارش رد میشدن تا درگیر چیزی نشن.
تک خنده هیستریکی کرد و سعی کرد گوشیشو از جیبش در بیاره.
ولی با صدای کشیده شدن لاستیک‌هایی که توی حاشیه خیابون پارک کرد، چشم‌هاش بسته شد.

docile❣Where stories live. Discover now