عجیب به نظر میرسید ولی خب لیسا مشکلی با این قضیه نداشت.
اگه قرار گذاشتن با استاد بتاش باعث میشد بتونه موضعش رو توی یه رابطه بفهمه و در عین حال متعهد نباشه... خب دیگه مشکلش کجا بود؟!
لیسا درخواست جنی رو قبول کرد-هر چند اونقدر هم مستقیم نگفت ولی خب بالاخره انجامش داد- و بعد، هر چند با تاخیر به سمت خونه خودش رفت تا سریعتر به بقیه کارهاش برسه.یجورایی بابت اینکه قراره چه اتفاقی بیوفته استرس داشت و بخش اعظمیش هم متعلق به این بود که اخلاقیات اون و استادش به شدت متفاوت بود و لیسا نمیدونست قراره چطوری باهم کنار بیان.
آره. لیسا سر تک تک چیزهای ممکن و ناممکن موجود به راحتی نگران میشد و به سادگی استرس میگرفت. لیسا هنوز کامل وارد رابطه نشده بود و هنوز توی قسمت استارت زدنش این قدر استرس داشت.در هر صورت قرار نبود بره به جنی بگه که بخاطر استرس، نمیخواد باهاش قرار بذاره!
پس سعی کرد تا حد ممکن فکرش رو درگیر چیز دیگهای بکنه. در وهله اول خودش رو با تحقیق دانشگاهش سرگرم کرد. بعد از دو ساعت و نیم که تحقیقش رو تا جایی که میتونست؛ انجام داد. بیکار روی تختش دراز کشید.قبلا اینجور مواقع چون انرژیای نداشت و حس توخالی بودن بهش دست میداد شاید چندتا نود میگرفت و توی اینستاگرامش پست میکرد.
ولی الان با فکر کردن به نود فقط کنجکاو شد که نظر جنی راجب اون عکسهایی که توی اینستاگرامش آپ کرده چی میتونه باشه. ممکنه پستهاش رو قبلا لایک کرده باشه؟سمت گوشیش رفت و اولین کاری که کرد باز کردن اینستاگرامش بود.
-واتدفاک؟! این چیه؟!
لیسا به اینستاگرام فحشی داد و از برنامه بیرون آمد و دوباره برنامه رو باز کرد.
آره. اکانت اینستاگرامش پریده بود! سریع اکانت جدیدی درست کرد و یوزرش رو جستجو کرد و با دیدن اینکه هیچ چیز براش نیومد زیر لب دوباره فحشی داد.هیچ ایدهای نداشت چه بلایی سر اینستاگرامش اومده و نظری هم راجب کاری که باید بکنه نداشت.
همون لحظه که داشت به همه چیز فحش میداد یه نوتیفیکیشن ریمایندر اومد که میگفت بره و یادداشتها رو چک کنه.
ابروهاش رو توی هم کشید و سریع وارد یادداشتها شد.
اولین یادداشت رو باز کرد و شروع کرد به خوندنش.
«دلیل اینکه اکانت اینستاگرامت رو حذف کردم بخاطر رابطمون نبوده. مدیر دانشگاه فهمیده بود که توی اکانتت چی پست کردی و حسابی بابت این قضیه عصبی بود که وجهه دانشگاه رو خراب میکنی و ممکن بود بخاطر یه چیز مسخره اخراج بشی. اگه به خودت میگفتم احتمالا انجامش نمیدادی پس خودم انجامش دادم.»اول از هر چیز لیسا عصبی بود.
و میتونست تعداد دلایل عصبی بودنش رو تا فردا بشماره.
اینکه جنی با چه اجازهای به گوشیش دست زده؟
با چه منطقی فکر کرده میتونه بجای لیسا تصمیم بگیره؟
و چرا طوری رفتار میکنه انگار خود لیسا عقل نداره؟!همه اینها با هم باعث شد لیسا ابروهاش رو توی هم بکشه و طی یک عمل لحظهای توی همه برنامهها و جاهای ممکن استادش رو بلاک کنه.
امروز جنی شمارش رو به لیسا داده بود. خب خود جنی هم انگار برای بلاک شدن مشتاق بوده!
خب لیسا اونقدر هم عصبی نبود. ولی باید به طریقی نشون میداد که بابت این موضوع ناراضیه. و این روش دم دستترین راهی بود که میتونست مخالفتش رو اعلام کنه.لیسا مطمئن بود پشت این کار جنی منظور دیگهای هم هست ولی هیچ ایدهای نداشت چیه و حتی نمیخواست بهش فکر کنه. کار استادش صددرصد احمقانه بود و هیچ چیز قرار نبود این دیدگاه لیسا رو تغییر بده.
با کلافگی هوفی کشید و گوشیش رو انداخت روی تختش... به شدت حوصلش سر رفته بود و همزمان میخواست دیگه به استادش فکر نکنه پس لپتاپش رو از روی میز برداشت و روی تختش گذاشت، بعد به سمت آشپزخونه رفت تا یچیزی برای خوردن بیاره و تا قبل رفتن به دانشگاهش وزن اضافه کنه!
تنقلات مورد علاقهش، چیپس و میوه خشک و یکمم آب رو توی یه سینی کوچیک برای جلوگیری از کثیف شدن تختش گذاشت و درحالیکه دراز کشیده بود انیمه جدیدی رو برای نگاه کردن پیدا کرد.
لیسا قانون خاصی برای دیدن انیمهها و فیلمها نداشت و حتی به کامنتا هم توجه نمیکرد. خیلی از انیمهها که بیمحتوا بودن باز هم میتونستن لیسا رو خوشحال و سرگرم کنن. لیسا اهمیتی نمیداد... صرفا میخواست لذت ببره.تقریبا هشت قسمت از انیمه جدیدش، love live رو دیده بود که متوجه شد باید لش کردن و انیمه دیدن و تنقلات خوردن رو تموم کنه و سریعتر یه دانشگاهش برسه.
با توجه به اینکه با اون بتا کلاس نداشت؛ همه چیز میتونست بهتر از انتظارات لیسا پیش بره و اون روز، روزی خوبی بشه. شاید!
سریعتر از باقی مواقع لباسش رو عوض کرد و همزمان برای اینکه تنبلیش میآمد باقی مونده چیپسها و میوههای خشک رو برگردونه به آشپزخونه، اونها رو در حین اینور اونور رفتن توی اتاق، تند تند میخورد!جورابهای نسبتا نازکش رو در حالی پاش کرد که با یک دستش داشت چیپس میخورد و با دست دیگش جوراب رو، ایستاده پاش میکرد و همزمان تلاش داشت با لیلی کردن با پای دیگش به کیفش برسه.
با هر عجله و خرابکاریای که بود تنقلاتش رو تمام کرد و لباسهاش رو هم کامل پوشید و سریع بعد برداشتن کولهی نسبتا سبکش از اتاق بیرون زد و بعد پوشیدن کفشهای بدون پاشنه و سادش سریع از خونه بیرون زد.
اون همه انیمه دیدن وقتش رو گرفته بود و مطمئنا قرار نبود تو خیابون بدوه و جلب توجه کنه که رایحهای نداره. خدایا از این وضعیت متنفر بود!
چند متر بیشتر راه نرفته بود که صدایی گوشهاش رو پر کرد.-هی تو... بتا!
لیسا با شنیدن صدای کسی که از توی ماشین اون رو مخاطب قرار داده بود، حتی به مغزش فرصت فکر کردن نداد. حسش مثل دورانی بود که یکهو یسری آدم پیدا میشدن و بولیش میکردن و کتکش میزدن! به جای برگشتن و نگاه کردن به پشت سرش به سرعت شروع کرد به دویدن! حتی به اینکه چه اتفاقی داره میوفته فکر نکرد. اون موقعیت و خیابونی که به اندازهی کافی شلوغ نبود اونقدری به لیسا استرس و فشار وارد میکرد که عقلش رو از کار بندازه. ترسیده بود... پس فقط فرار کرد.از امروز متنفر بود.
_______
خب اینم از این.
شرط ووت هم نداره... پارت بعدی رو سه چهار روز دیگه آپ میکنم. ولی شما تنبلی نکنید ووت بدید که مجبور نشم شرط ووت بذارم =))
YOU ARE READING
docile❣
Fanfiction🍭ژانر:مامیکینک-امگاورس-اسمات-رمنس-روزمره- ❣کاپل اصلی:جنلیسا ❣کاپل فرعی: هونهان ~~~~~~~~~~~~~~~~~ همه چیز قرار بود عادی پیش بره! بورسیه لعنتی رو گرفته بود. میتونست روی پای خودش وایسته و لازم نباشه که نگران آینده بشه. ولی همه چیز قابل پیشبینی نیس...