هیچ ایدهای نداشت تو چه خیابونی داره میدوه یا داره کجا میره. فقط به جلوی پاهاش نگاه میکرد و آرزو میکرد کاش قدرت محو شدن داشت.
صدای قلبش اونقدری بلند بود که راحت شنیده میشد و حتی شنیدن صدای قلب خودش هم عصبیش میکرد و دوست داشت قلبش رو از بدنش در بیاره و بیرون بندازه.رفتار لیسا عادی نبود. حتی خودش هم اینو میدونست ولی مغزش در اون لحظه فقط دستور فرار صادر میکرد. ترس به کل منطقش چیره شده بود. ترس از ماهیتش، ترس از اطرافش و ترس از هر چیزی که میتونست اطرافش اتفاق بیوفته.
وارد کوچه نسبتا باریکی شد و در حالیکه نفس نفس میزد روی زانوهاش به زمین افتاد...
با شنیدن صدای قدمهایی که وارد کوچه شد نفسش از شدت بهت حبس کرد و چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد.-لیزا؟! چته لعنتی؟!
همزمان با صدای آشنایی که شنید نفس حبس شدهش رو بیرون داد ولی قبل از گفتن حرفی از حال رفت و به پهلو روی زمین افتاد.
---------
بوی الکل...
صدای پیج شدن یه اسم ناآشنا...
و صدای حرف زدن دو نفر که نسبتا باهاش فاصله زیادی داشتن...
همه اینها یه کلمه آشنا رو تو ذهن لیسا تداعی میکرد... «بیمارستان.»
حس کرد به دورانی برگشته که توی فرانسه هفتهای سه بار کارش به بیمارستان میکشید. انگار همه چیز داشت براش تکرار میشد.سوزشی رو توی دستش احساس نمیکرد و این برای لیسا تنها خبر خوشحال کننده بود. سرمی نبود که بخواد تا تموم شدنش توی بیمارستان صبر کنه.
بالاخره رضایت داد تا پلکهاش رو از هم باز کنه و محیط اطراف رو آنالیز کنه.-لیز؟! خوبی؟
سرش رو چرخوند و چهره نگران سهون رو دید که بهش خیره شده بود. لبخندی زد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
سهون هوف کلافهای کشید و بعد از فشار کوچیکی که به دست لیسا، به نشونه همدردی وارد کرد؛ از روی صندلی کنار تخت بلند شد و اعلام کرد که میخواد کارهای مرخصی رو انجام بده.همه لامپهای بیمارستان روشن بودن و این نشون دهنده این بود که لیسا مدت زیادیه که بیهوشه و دیگه شب شده.
لیسا از روی تخت بلند شد و با دیدن پلاستیک لباسهاش پایین تخت و برداشتنش، بعد از اینکه مطمئن شد دوربین مداربستهای توی اتاق وجود نداره؛ لباسهاش رو عوض کرد.ساعتی توی اتاق وجود نداشت و این لیسا رو تا حدودی عصبی میکرد چون هیچ ایدهای نداشت این دفعه چقدر بیهوش بوده!
با صدای باز شدن در به سمت در چرخید تا سریعتر با سهون از اون بیمارستان کوفتی خارج بشن.-از صبحه که دارم دنبالت میگردم! به چه دلیل مزخرفی منو بلاک کردی لالیسا؟ و خدایا حتی تو خونه لعنت شدهت هم نبودی؟
لیسا با چشمهای شوکه و درشت به جنی، -که امیدوار بود توهم باشه- زل زده بود و هیچ ایدهای نداشت الان دقیقا باید چی بگه.
دوباره شوکه شده بود و به طبع از اون مثل مجسمه وایستاده بود و در جواب حرفهای بتای روبروش حتی نمیتونست یک کلمه حرف بزنه.-شماره لعنت شدهمو برای این بهت دادم که بلاکم کنی لالیسا؟!
-وات... واتدفاک؟!
لیسا تک خنده هیستریک و عصبیای کرد و بعد به سمت جنی تقریبا غرید:
-اون کسی که اینجا باید شاکی باشه احیانا من نیستم؟! تو هنوز روز اول نیمچه رابطمون هم نبود که توی کارهام دخالت کردی! واتدفاک؟ تو الان شاکیای؟ خدایا حت...
-و زبونت رو ازت گرفته بودن که بیای زنگ بزنی بهم و بگی از کارم راضی نیستی؟! این دومین باره که دارم بهت میگم اگه نمیخوای کاریو بکنی بهم بگو! چرا نمیتونی مثل آدم خواستههاتو بگی؟ دو سالته که بلاکم میکنی؟ که چی بشه؟لیسا عصبی اخمهاشو توی هم کشید و تقریبا داد زد:
-عالیه! هر کار اشتباهی که میخوای رو انجام میدی و توقع داری من فقط بگم«نمیخوام.»؟-توقع دارم بتونی منطقی رفتار کنی! یه اکانت ساده اینستا که در آخر خودت هم پاک میکردیش چون مدیر حتی تا مرز اخراجت هم پیش رفته بود! این هم مثل اون سوالی بود که توی خونه ازت پرسیدم و ببین لالیسا! تو هنوز بلد نیستی باهام راجب مشکلات بینمون حرف بزنی!
لیسا هیچ ایدهای نداشت این مکالمه کوفتی چطوری به جایی کشید که فرد طلبکار جنی و لیسا بدهکار شد!
محض رضای خدا کسی که گند زده بود جنی بود پس چرا الان چیزی برای گفتن نداشت؟!
زیر لب فحشی داد و به سمت در رفت.
صدای جنی قبل بیرون رفتنش، توی گوشهاش پیچید.
-منو آنبلاک میکنی. فردا هم بعد کلاست با من میای دفترم. لازمه با هم حرف بزنیم.
-ریدم تو خودت و کلاست!
صدای لیسا هم با شدت بلندتری از صدای لیسا توی اتاق پیچید.-----
_لعنتی جفتت جداً دیوونهست! کل روز داشته دنبالت میگشته! حتی رفته دانشگاه شمارهی منو پیدا کرده! فاک چه حوصلهای داره؟!
-به تخمم. واقعا اهمیت نمیدم هون. ببند دهن لعنت شدتو.
لیسا با بدخلقی پشت سر هم زمزمه کرد.پشت چراغ قرمز گیر کرده بودن و بارون به شیشه ماشین میزد و با آهنگی که لیسا قبلا هم شنیده بود و همچنان اسمش رو نمیدونست قاطی میشد. لوهان صندلی عقب رسما دراز کشیده بود و خوابش برده بود و هرازگاهی صدای خرخرهای آرومش به گوشهای لیسا و سهون میرسید.
_ولی جداً فقط اومد باهات دعوا کرد؟! این ارادهش توی پیدا کردن تو رو، من داشتم الان رئیس اون دانشگاه لعنتی بودم!
-گفتم ببند دهنتو هون!
لیسا غرید ولی ثانیه بعد صدایی بلندتر از اون عربده زد:
«بهتره هر دوتاتون خفه شید و بذارید من بخوابم!»
لیسا زیر لب «فاک.»ی گفت و دوباره مشغول زل زدن به جلوش شد.میدونست سهون قراره کلی راجب اتفاقاتی که افتاده سوال پیچش بکنه و لیسا... خب لیسا واقعا نمیخواست راجبش توضیحی بده!
هم از خودش و هم از گذشته لعنتیش متنفر بود.----
ینفر بره به پارت قبل ووت بده بشه ۹۰تا.
رند نیست حس میکنم میتونم خودزنی کنم ینسنمسکشکسخب ووت و کامنت هم یادتون نره اگه خوشتون اومد.
YOU ARE READING
docile❣
Fanfiction🍭ژانر:مامیکینک-امگاورس-اسمات-رمنس-روزمره- ❣کاپل اصلی:جنلیسا ❣کاپل فرعی: هونهان ~~~~~~~~~~~~~~~~~ همه چیز قرار بود عادی پیش بره! بورسیه لعنتی رو گرفته بود. میتونست روی پای خودش وایسته و لازم نباشه که نگران آینده بشه. ولی همه چیز قابل پیشبینی نیس...