لیسا موقعی به خودش اومد که رفته بود طبقه بالا و لوهان ازش پرسیده بود که:«اوضاع چطوره؟»
-نمیدونم... فکر کنم خوب باشه؟لیسا به انعکاس خودش توی سنگهای دیوار نگاه کرد و بعد تصمیم گرفت که بذاره همه چیز با زمان کم کم جلو بره و حل بشه.
نمیدونست جنی قراره دقیقا چکار کنه، منظورش از اون حرفها چی بوده و نمیخواست هم بدونه.
فقط دنبال این بود که بتا بودنش، ماهیتش، برای یکبار هم که شده جلوی راحتی و آسایشش رو نگیره... و جنی به عنوان یه بتا، بهترین فردی بود که لیسا میتونست داشته باشه.حالا... همه چیز امنتر بنظر میرسید. لیسا جملهی جنی رو توی ذهنش مرور کرد.
«میخوای کسی تو رو به بند بکشه و در مقابل بهت راحتی بده؟
من اینجام تا انجامش بدم.»
جنی گفت اونجاست تا به لیسا آرامش بده...
-حتی خود این جمله هم بهم آرامش میده!زیر لب زمزمه کرد و بعد به سمت سهون که همهی این چند دقیقه مشغول تماشای اون بود، رفت.
_نگو که اونجا یهو به این نتیجه رسیدید که برید ازدواج کنید! این قیافه راضی و خوشحال دیگه چه کوفتیه؟!
-خفه شو هون! ازدواج واقعا اخرین چیزیه که بهش اهمیت میدم.سهون چشمهاشو توی حدقه چرخوند و بعد بدون جملهی دیگهای شبکه رو عوض کرد تا یه فیلم درست حسابی پیدا کنه.
لوهان با یسری اسنک از آشپزخونه وارد هال شد و سینی خوراکیها رو روی میز گذاشت و بعد کنار سهون نشست و تقریبا بهش تکیه داد.
برای چند ثانیه لیسا خودش رو جای لوهان و جنی رو جای سهون تصور کرد.
«ما حتی هنوز یه بوسه هم نداشتیم و من دارم به همچین چیزایی فکر میکنم؟!»سرش رو به نشونه تاسف برای خودش تکون داد و بعد برای اینکه مزاحم اون زوج نباشه از هال به سمت اتاقها رفت.
با رفتن لیسا، لوهان تقریبا روی سهون دراز کشید و باعثِ تکخندهی اون شد.
-نخند... بنظرت رابطش با اون استاده به جایی میرسه؟
_لیسا تا حالا رابطهای نداشته... اگر بخواد رابطش به یه نقطه امن برسه باید خیلی براش تلاش کنه.-من دارم روانشناسی میخونم یا تو؟
سهون تکخندهای کرد و بدون جواب دادن به لوهان موهاش رو بوسید.
-نکن احمق امروز حموم نرفتم.
_به درک!
و دوباره بوسهای به موهای لوهان زد.لیسا وارد اتاق شد و به سمت پنجره رفت، موهاش رو از روی چشمهاش کنار زد و بعد کنار زدن پرده، پنجره رو باز کرد.
به جای خالی ماشین جفتش خیره شد.
اولین باری بود که جنی رو «جفت» صدا میزد؟
زیر لب اسم جنی رو زمزمه کرد. از اون استاد چقدر میدونست؟
–حتی ذرهای نمیشناسمش و الان... با همون چند کلمه حرف زدنمون بهم حس امنیت داده؟ آه... من خیلی احمقم!از جلوی پنجره کنار رفت و به سمت تخت داخل اتاق رفت.
–حتی نمیدونم چرا اینقدر دنبالم میکنه تا مشکلات بینمون حل بشه... هر دوتامون بتاییم و احساس وابستگیای بهم نداریم و هنوز من از لحاظ سطح مالی و خیلی چیزها ازش پایینترم! میخواد به چی برسه؟——————————
تلفن توی جیبش زنگ میخورد و هر ثانیه بیشتر از قبل عصبیش میکرد. با قطع شدن صدای زنگ خوردنش هوفی کشید و قبل از اینکه گوشیش دوباره زنگ بخوره خاموشش کرد.
از رادیوی ماشین یه آهنگ قدیمی پخش میشد که جنی ایدهای راجع به اسم خوانندش نداشت، ولی در هر صورت کارش رو برای عصبیتر کردن جنی به بهترین نحو انجام میداد.با دیدن برج نسبتا بزرگی که کمکم معلوم میشد با عصبانیت رادیو رو خاموش کرد و نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش حداقل ذرهای، کمتر بشه.
با رسیدن به جلوی ساختمان ماشین رو توی خیابون پارک کرد.
شیشههای ماشین دودی بودن و همین فضای داخل ماشین رو تاریکتر کرده بود... بیتوجه به اطراف در ماشین رو باز کرد تا نور وارد بشه و بعد از مرتب کردن موهاش توی آیینه ماشین، از ماشین خارج شد.همزمان با وارد شدن به برج تلفنش رو روشن کرد و به محض روشن شدنش، دوباره شروع کرد به زنگ خوردن.
به اسمی که روی صفحه موبایلش نقش بسته بود نگاه کرد و هوفی کشید...
-مامان... واقعا این چه اوضاعیه...؟
زیر لب زمزمه کرد و بعد تماس رو وصل کرد.
–چی شد؟! آوردیش؟
-مامان... گفتم که نه! خودم الان طبقه پایینم. بدون اون.–من نباید جفتت رو ببینم؟! یعنی چی آخه؟ اجازه نمیدم بیای تو خونه!
-مامان من پونزده سالم نیست که داری منو با این تهدید میکنی... خودم خونه دارم!
–برو، و، اون، دختره، رو، برام، بیار، کیم، جنی.-مامان! من بتام، لزبینم و قراره نسلتون منقرض بشه. نمیفهمم واقعا! نگرانی تو دیدن جفت منه؟الان نباید بگی که یه دانشجوی عادی بتا لیاقت اینو داره که کل این نسل لعنتی رو بخاطرش منقرض کنم؟!
–خدایا... تو مثل پدرت احمقی!
-مامان من بتام خب؟! مثل تو هم که عاشق بابا بودی، عاشق اون بتا نیستم که مجبور باشم با این وضع...–خفه شو جنی! باورم نمیشه داری بخاطر منقرض نشدن یه نسل، پشت جفتتو خالی میکنی! نمیدونم چه اشتباهی توی تربیتت داش...
-خدایا! من کِی گفتم که قراره پشت جفتمو خالی کنم؟!و قبل از اینکه مادرش دوباره شروع کنه به گفتن چیزهای بیربط، تلفن رو قطع کرد و در مقابل چشمهای متعجب نگهبان ساختمان از اونجا بیرون رفت.
مادرش و این حجم از نگرانیش برای جفت یه بتا رو نمیفهمید، قرار نبود بخاطر دور بودن از جفتش مثل آلفاها و امگاها صدمهای ببینه، چه نیازی بود به این مزخرفات اهمیت بده وقتی تنها نشونه جفت داشتنش این بود که اون دختر بوش رو احساس میکنه؟! مشخصا جفت بودن مهم بود ولی همه اینها خیلی رو اعصابش بود، حس افتضاحی داشت.برای چندمین بار هوفی کشید و سوار ماشینش شد، میخواست بعد چند هفته امشب پیش مامانش بمونه ولی با اتفاقات پیش اومده موندنش اونجا فقط اعصابش رو بهم میریخت.
-خب جنی، قراره امشب هم تنها بخوابی دختر!
زیر لب با خودش زمزمه کرد و پاش رو روی پدال گاز گذاشت.خودش هم میدونست قرار نیست همه چیز اینقدر راحت تمام بشه، هیچ چیز قرار نبود با اون بتای دردسرساز راحت شروع و یا راحت تمام بشه. جنی برای اولین بار هیچ ایدهای نداشت قراره فردا چه اتفاقاتی بیوفته.
——————————
اینم پارت بعدی... یکی گوشیمو از دستم بگیره =)))
YOU ARE READING
docile❣
Fanfiction🍭ژانر:مامیکینک-امگاورس-اسمات-رمنس-روزمره- ❣کاپل اصلی:جنلیسا ❣کاپل فرعی: هونهان ~~~~~~~~~~~~~~~~~ همه چیز قرار بود عادی پیش بره! بورسیه لعنتی رو گرفته بود. میتونست روی پای خودش وایسته و لازم نباشه که نگران آینده بشه. ولی همه چیز قابل پیشبینی نیس...