-نه! پشیمون شدم!
لیسا قاطعانه و بدون مکث جواب سهون رو داد._پشیمون نشدی... احمق شدی!
-سهون... میگم نمیخوام خب؟ واقعا نمیتونم...هوف کلافهای از بین لبهای پسر فرار کرد... لیسا چند روز پیش قبول کرده بود بره توی اون سایت لعنتی ولی الان الکی نظرش رو تغییر داده بود و سهون اصلا این رو درک نمیکرد.
_دلیل میخوام لیز...
-دلیل ندارم! حس میکنم حوصلهی یه رابطه رو ندارم.خود لیسا هم دقیق نمیدونست داره چه کار میکنه! حس میکرد اگه بره توی یه رابطه با یه بتا داره خودشو مسخره میکنه چون اون استاد هم تقریبا همینو میخواست و لیسا فرار کرده بود.
برای بتاها جفت حقیقی تقریبا بیمعنی بود... اونا حس وابستگیای به هم نداشتن و برعکس امگاها و آلفاها خیلی راحتتر با نبودن جفتشون کنار میامدن.
اگه جفت آلفا یا امگایی، بتا میشد همه براش دل میسوزوندن و اون رابطه رو از دست رفته میدونستن.
اگه رابطهی یه آلفا یا امگا با بتا از دست رفته محسوب میشه پس رابطه دوتا بتا چی میشه؟
لیسا حتی مطمئن نبود بخواد به دستش بیاره و بعد از دستش بده!جفت حقیقی عمیقاً برای لیسا ناشناخته بود و حس ترس بهش میداد... نمیدونست داره از چی فرار میکنه. از جفت داشتن یا از احساس تعلق؟
_لیزا بهتره حرف بزنی! من تمام روز رو وقت ندارم.
لیسا به صورت عصبی سهون نگاهی انداخت و جمله دستوریش رو بیجواب گذاشت. مگه رئیسش بود که بهش دستور میداد حرف بزنه؟ حتی برای یه لحظه حس کرد از سهون بدش میاد.
_لیز!
لیسا دوباره کاملا بیتوجه به سهون نی رو توی معجونش تکون داد و بعد چند ثانیه حس کرد داره بغض میکنه!
سهون تقریبا بهش دستور داده بود و سرش داد زده بود و لیسا در اون لحظه به شدت آسیب پذیر شده بود._لیز ببینمت! سرتو بیار بالا.
این دفعه صدای سهون نگران شده بود... با دیدن سکوت لیسا فهمیده بود اتفاقی افتاده و این که لیسا به چشمهاش نگاه نمیکرد خودش یه مهر تایید بود.
-هون...
صدای لیسا بغض خفیفی داشت و سهون رو کاملا شوکه کرد... لیسا با اینکه به نظر سهون آدم لوسی بود ولی جلوی اون گریه نمیکرد و این برای سهون خیلی جای تعجب داشت که چی باعثش شده.
-استاد... کیم... رو...
_هوم؟!
-میشناسی...؟ اون... جفتمه...چند لحظه بُهت و بعد...
_وات د فاک؟!؟ چی میگی؟لیسا سرش رو روی میز گذاشت و تکون داد.
-اون دختره جفتمه!
حتی گفتنش هم حس مسخرهای به لیسا میداد! حس میکرد نسبت به اون تعهد داره و این خیلی برای اون مسخره بود. به شدت گیج و سردرگم بود. حتی مطمئن نبود که چه کاری درسته و حتی بابت گفتن این قضیه به سهون هم دو دل بود و شک داشت. چرا همه چیز اینقدر پیچیده بود؟ لیسا فقط میخواست اونجا درس بخونه و مدرکشو بگیره ولی الان بابت همچین چیزی بغض کرده بود._جفتت؟ احمق! پاشو باید بریم خونهی مزخرفت... اینجا نمیشه حرف زد.
چند دقیقه هم طول نکشید که سوار ماشین شدن و در حال حرف زدن.
کل مسیر رفتن به خونهی لیسا مشغول جر و بحث بودن و هر دفعه به یک نتیجه میرسیدن ولی نظراتشون ثابت بود.
لیسا نمیخواست بره سر قرار و متعهد باشه.
سهون بر این باور بود که لیسا داره زندگیشو خراب میکنه. در هر صورت قرار نبود نظراتشون تغییر کنه. از همین الان هم مشخصاً قرار نبود در صلح به نتیجهای برسن.درحالیکه لباس روییش رو، به سمت مبل مینداخت رو به سهون گفت:
_نمیخوام هون! من سر قرار نمیرم!-محض رضای هر کسی که میپرستی! جفتت اون بیرونه و تو میخوای تا آخر عمرت با انگشتهات تنها بمونی؟
_چه ربطی به انگشتام داره...
لیسا گیج به صورت سهون نگاه کرد...
_فاک یو هون! فاک یو! یعالمه سکس توی هست! فقط دهنتو ببند.-بفاک رفتن با سکس توی رو به بفاک رفتن توسط استادت ترجیح میدی؟!
لیسا عصبی به سهون نگاهی انداخت و فقط انگشت فاکش رو بالا آورد.
_چون دیدم شما دوتا باهم دیگه یکم درگیرید کاری که درست بود رو بجای شما انجام دادم.
صدای لوهان از چارچوب در اتاق بلند شد و توجه لیسا رو جلب کرد.-اون... گوشی منه؟!
لوهان با مسخره بازی گوشیو گرفت جلو چشماش و جیغ زد!
_اوه خدای من این گوشی توعه!
صدای تک خنده سهون از بغل گوش لیسا بلند شد و از لحظه قبل عصبیترش کرد!_اوه من فکر کردم گوشی خودمه... میخواستم با استادت قرار بذارم پس یه پیام فرستادم براش. حالا میخوای چکار کنیم؟
-وات...د...فاک...؟ چه گهی خوردی؟
صدای خنده بلند سهون و جیغ لیسا اتاقو پر کرد.لیسا با قدمهای بلند به سمت لوهان رفت و گوشیو از دستش قاپید.
سریع همه پیامها رو بدون خوندن انتخاب کردن و گزینه حذف رو سریع زد.
در لحظه آخری که انگشتش روی گزینه حذف خورد دید که پیامها فقط برای خودش پاک میشن و حس کرد کل دنیا روی سرش خراب شد!-این... این کوفتی چطوری برمیگرده!! لعنتی. دکمه غلط کردم نداره؟!
صدای تک خنده لوهان و قهقهه سهون واقعا داشت روی اعصاب لیسا میرفت!
-خفه شید احمقای بیخاصیت!
گوشیو آروم روی زمین انداخت و خودش هم توی چارچوب در نشست.-بدبخت شدم! هان... زندت نمیذارم پسرهی مزخرف.
_____________________
ساعت شیش و نیم دارم آپ میکنم... کاش بفهمم چرا الان واقعا؟ خب امیدوارم سر صبحی لذت برده باشید و ووت هم که یادتون نره اگه خوشتون اومد.
خب در هر صورت، شرط ووت که همچنان همون ۹۵ه...
YOU ARE READING
docile❣
Fanfiction🍭ژانر:مامیکینک-امگاورس-اسمات-رمنس-روزمره- ❣کاپل اصلی:جنلیسا ❣کاپل فرعی: هونهان ~~~~~~~~~~~~~~~~~ همه چیز قرار بود عادی پیش بره! بورسیه لعنتی رو گرفته بود. میتونست روی پای خودش وایسته و لازم نباشه که نگران آینده بشه. ولی همه چیز قابل پیشبینی نیس...