خب..هی گایز!
این اولین فف ایه که نوشتم..سو اگه دوسش داشتین به بقیه معرفی کنین و نظرتونو کامنت کنین..ووت یادتون نره..!!💛❤~~~~~~~~~~~~
با یه دستم هلش دادم رو تخت..کنارش رفتم و شروع کردم به بوسیدن گردنش...
بوی تنش داشت دیوونم میکرد!!من واقعا عاشق این پسر بودم..لبامو رو لبای عسلیش گذاشتم..واقعا نمیتونستم ازشون جداشم!
دکمه پیرهنشو باز کردم و دستمو کشیدم رو قفسه سینش.
بدنش تنها چیزی بود که میتونست ارومم کنه...داشتم زیرگرنشو میبوسیدم که یواش در گوشم گفت: زین..صبر کن..زین!
سرمو بالا اوردم و گفتم: وقت واسه حرف زدن زیاد داریم لی الان بیخیال شو.. دلم نمیخواد امشبو از دست بدم پسر .
با دستش عقب زد منو و گفت: زین..مهمه، یه دقیقه گوش کن..
دستمو تو موهام کشیدم و مرتبشون کردم نشستم بغلش و گفتم: جانم..گوش میدم ، بگو.
صورتشو سمتم چرخوند و گفت: ببین زین اروم باش ولی بهم گفتی که به خانوادت میگی همچیو..واقعا این اوضاع باید درست شه...
به سمتش شیرجه رفتم و لباشو بوسیدم و گفتم: مگه شده تاحالا حرفی بزنم و بهش عمل نکنم دیوونه؟؟
+هیچوقت..هیچوقت انجامش ندادی!
انگشتمو رو لبش کشیدم و گفتم: هیششش!!...حرف نزن الان نمیخوام به چیزی بهغیر از تو فکر کنم..
..لبای شیرینش..موهای نرمش..سرمو بردم تو موهاشو با تمام وجودم اونارو بو کردم..لنتییی!!
اصلا نمیخواستم زمان بگذره و دوباره ازش جداشم .
ساعت از نیمه شب تقریبا گذشته بود و باید برمیگشتم خونه تا واسه فردا اماده شم و یکم بخوابم..
بازوم رو که زیر سر لیام بود یواش بیرون اوردم تا بیدار نشه..پتو رو روش کشیدم و از تخت پایین اومدم و لباسمو تنم کردم .
داشتم میرفتم سمت در که با صدای گرفتش گفت: عامم..زین داری میری!!؟ نمیشد امشب میموندی پیشم و فردا باهم میرفتیم..!؟
به سمتش چرخیدم و گفتم : نمیدونم.. ولی امشب رو باید برگردم..باید سر و وضعمو درست کنم . فردا دم در دانشگاه میبینمت باشه..!؟؟
با قیافه مظلومی نگام کرد و گفت: هومم..خب باشه، قبوله.
رفتم سمتش و لپشو بوسیدم و رفتم!
امروز هم گذشت..
ساعت تقریبا نزدیک عصر بود و اروم وارد سالن شدم . .
+ مامان..!؟؟صدایی نیومد..انگار تو اشپزخانه بود!
رفتم روی مبل نشستم و یکم فکر کردم .
عصبی شروع میکنم پاهامو تکون میدم و با دستام ور میرم .
این چند وقت و خواسته های لیام حسابی اعصابم رو بهم ریختهتر از قبل کرده بود...نمیدونستم باید چیکار کنم!به صفحه خاموش تلوزیون خیره میشم و لحظهای رو که همه چیزو بهشون بگمو تجسم میکنم . میدونم خیلی بد میشه حتی اگر مامان قبول کنه بابا نمیکنه . اونا مسلمونن و امکان نداره با همچین چیزی کنار بیان .
مامان اومد سمتم و شروع کرد به پرسیدن سوالای همیشگیش..
+ خب این چند وقت چه کردی؟
به مامان و ظرف میوه تو دستش نگاه میکنم . واقعا میترسم یعنی اگر بهش بگم که پسرش اونی نیس ک فکر میکرد چی میشه چه حسی بهش دست میده!
_ کار خاصی نکردم دانشگاهه دیگه همه چیز معمولی و استادا هم خوبن .
+ با کس خاصی اشنا نشدی؟
_ اتفاقا چرا و یکی از دلایلی که میخوام حرف بزنم همونه ولی اگر بابا باشه تا درموردش بگم شاید بهتره . . .
مامان سری تکون داد و ازم خواست تا یکم چیز میز بخورم ولی استرس و تموم فکرای تو مغزم انقد بهم فشار میاوردن ک نخوام به خوردن فکر کنم .
حدودا دو ساعت گذشته بود و دیگه بابا کم کم میومد و ترسم هر لحظه بیشتر میشد . کاملا گیجم و نمیدونم چی باید بگم ، چجوری باید شروع کنم اصلا بگم یا نه ولی اگر نگمم نمیشه اونوقت ... عوففف، نه باید هرجوری شده بگم..
یکم دیگه صبر میکنم و بابا میرسه سلام گرمی بهم میکنه و میره دوش سریعی میگیره . همه سر میز برای شام میشینیم .
+ خب دانشگاه چطوره؟
بابا همون جور که سرش پایینه میپرسه
الان بهترین وقته میتونم شروع کنم.
_ در واقع خوبه محیط اروم و جالبی داره و بچهها خیلی خوبن و انواع ادما و خصوصیات و گرایشا رو میشه دید و جالبه .مامان پوزخندی میزنه : گرایشا.؟؟!گرایش خاصی وجود نداره !
_ خب منظورم این بود همه جور ادمی هس دیگه ، عاممم دخترای لزبین ادمای استریت و پسرای گی و بقیه.
+ پسرم! اونا ادمای کثیفین باید ازشون فاصله گرفت..
بابا با کمی اخم گفت.مامان: این گرایشا رو ادما از خودشون در اوردن اینا اصلا واقعی نیستن و بدتر از همه اینکه گناهن!
نمیدونم..شاید! شایدم واقعا گناه بود اما برای من با وجود اون پسر گناه شیرینی بود گناهی بود که حاضر بودم بازم تکرارش کنم
_ خب اونا اینجوری فکر نمیکنن و به نظر منم گناه نیس بالاخره از اول حتما اینجوری بودن
+ از اول مریضن دیگه بیخیالشون زین . غذاتو بخور پسرم.
خیلی سعی میکردم ارامشمو حفظ کنم اما نمیتونستم بیخیال بشم برای همین فقط سکوت کردم تا شرایطو بدتر نکنم!

YOU ARE READING
𝙼𝚈 𝚂𝚆𝙴𝙴𝚃 𝚂𝙸𝙽
Romanceمن و لیام چند ماهی میشه که با هم هستیم. اون پسر فوق العاده و جذابیه . اما من بخاطر عقایدی که خانوادم دارن نمیتونم بهشون بگم اونی که فکر میکنن نیستم و علاقهای به دخترا ندارم. امشب قرار بود برای بار چهارم تلاشمو بکنم و بهشون بگم اما بازم نتونستم. ح...