*Flashback*لیام...لیاممم.. صبر کن...سرما میخوری عشقم...!!
زین داد میزد و من دیوانه وار زیر بارون میچرخیدم ...
- لیام .. وایسا منم بیام خب ..
+ خیلی داره بهم خوش میگذره... بیا توام باهم برقصیم.
دستشو گرفتم و بردمش وسط خیابون..
زین دستمو گرفت و باهام همراهی کرد .. جفتمون خیس شده بودیم و از موهاش اب میچکید.
وایسادم روبهروش و بهش زل زدم .. وقتی خیس میشد از هروقت دیگه جذابتر میشد و وقتی نور به قطرههای روی موهاش میتابید نمیتونستم نگاش نکنم..
تو چشماش خیره شدم و گفتم:
- زین.. بهم قول بده..
+ چه قولی .. ؟
- که هیچوقت تنهام نمیزاری..
دستشو روی صورتم کشید و اروم نوازشم کرد.
خودشو بهم نزدیک کرد.
صداشو صاف کرد و گفت:
قبلا بهت گفتم و الانم میگم.. هیچوقت قرار نیست از دستم خلاص بشی ..میفهمی؟!
کنارت میمونم تا وقتی که خودت ازم خسته بشی!لبخند زدم و همونطور که خیس آب بودیم لبامو رو لباش گذاشتم و تا زمانی که نفس داشتم بدون مکث بوسیدمش.
* End of flashback *
روز اول کمپ رو میشه گفت خوب گذروندم ولی وقتی فکر میکنم اگر زین اینجا بود چقدر بهتر میشد یه حس پوچی بهم دست میده.
چند ساعتی رو با خودم نشستم فکر کردم و در نهایت نفهمیدم کی خوابم برد ولی وقتی پاشدم ساعت نزدیک ۸ بود.
خداروشکر امروز یکشنبه بود و تعطیل بود دانشگاه...
پس یکم دور اتاق گشتم و بقیه جعبههایی رو که باز نکرده بودم باز کردم.داشتم کارامو میکردم که یه نفر در زد.
وقتی در رو باز کردم اصلا باور نمیکردم اون اینجا باشه!نایل: سلام!
لیام: سلام...اینجا چیکار میکنی؟نایل همونطور که اومد تو گفت: خب ظاهرا تو نمیخوای بگی بفرمائید تو خوش اومدی پس خودم میام.
بعدم رفت و روی تخت نشست.در رو بستم و رو به نایل گفتم : معلومه که خوش اومدی ولی اینجا چیکار میکنی؟
نایل: خب اومدم ببینم از این به بعد کجا میمونی و میخوام ببینم چجور جاییه.لیام: زین فرستادتت؟
نایل: اون اصلا نمیدونه تو اینجایی!راست میگه قرار بود بهش نگیم..
رفتم جلو و صندلی رو برداشتم و رو به روی نایل گذاشتم و نشستم.لیام: چیزی میخوری؟
نایل: شاید بعدا حتما بخورم ولی الان نه.
خب پس اینجایی دیگه الان؟
همونجور که به اطراف نگاهی مینداختم سرمو تکون دادم.نایل: جای خوبی بنظر میاد .
لیام: اره هست راستش.
نایل...از زین چه خبر؟نایل: حالش خوبه نگران نباش تمریناشو انجام میده و نسبت به روز اولی که اومد پیشم خیلی بهتره.
خوشحال سرمو تکون دادم و سکوت کردم.
واقعا نمیدونستم چی باید بگم.حدود چند دقیقه گذشت و نایل همش سعی میکرد حال و هوا رو عوض کنه که یکی در زد.
درو باز کردم و با جولیا رو به رو شدم.
جولیا: لیام پسرم پاتریک میخواد تورو تو دفترش ببینه!نایل جلو اومد و همونجور که سلام داد و خودش رو معرفی کرد رو به من گفت: پاتریک کیه؟
سرمو خاروندم و گفتم: مشاور و راهنمامون..
ببخشید جولیا ولی امروز من مشاور خصوصی ندارم.جولیا: میدونم عزیزم ولی بیا برو کارت داره از من نپرس چی که نمیدونم.
بعد راهشو گرفت و رفت...
نفسمو عصبی بیرون دادم و رو به نایل گفتم: ببخشید واقعا ولی الان باید برم میخوای بمون تا بیام.
نایل: اره میمونم ولی اینجا نه!
داشتم میومدم بالا از تو کافتون یه بوی خوشمزه میومد میرم ببینم چی بود!خندیدم و با هم رفتیم پایین و نایل به سمت کافه رفت و من به سمت اتاق پاتریک..
°•°•°•°•°•°
خب گایز .. نظراتتون رو بگین چون واقعا واسم مهمه🥺🧡
و ووت دادن یادتون نره؛)
YOU ARE READING
𝙼𝚈 𝚂𝚆𝙴𝙴𝚃 𝚂𝙸𝙽
Romanceمن و لیام چند ماهی میشه که با هم هستیم. اون پسر فوق العاده و جذابیه . اما من بخاطر عقایدی که خانوادم دارن نمیتونم بهشون بگم اونی که فکر میکنن نیستم و علاقهای به دخترا ندارم. امشب قرار بود برای بار چهارم تلاشمو بکنم و بهشون بگم اما بازم نتونستم. ح...