6

227 45 6
                                    

یه لحظه سرمو بالا اوردم و متوجه شدم همه به من دارن نگاه میکنن.. انگار که من باید حرف میزدم.

نمیدونستم چی بگم..

گیج بودم و هنوز نتونسته بودم با شرایطم کنار بیام. نبود زین هم توی اینجا خیلی روم تاثیر گذاشته بود .

از روی صندلیم پاشدم و با اضطراب به اطرافم نگاه کردم..همه منتظر بودن و باید یچیزی میگفتم..

زود باش..زودباش پسر! شروع کن دیگه.

اینو زیرلب به خودم گفتم.

همونطور که با دستام ور میرفتم شروع کردم :

- عامم، سلام! من لیامم و خب اینجا اومدم تا..

اینجا اومدم که چی؟اونم تنهایی!؟ اشکال نداشت باید واقعیتو میگفتم.

- اینجا اومدم تا بتونم شرایطو برای خودم و دوست پسرم عوض کنم...راستش اون نمیتونه به راحتی کام اوت کنه و این یجورایی مشکل اصلیمون شده.

هیچکس هیچی نمیگفت و پاتریک فقط با سرش حرفامو تایید میکرد.

نمیدونم از کجا و چجوری ولی یهو احساس کردم که جرات حرف زدنو پیدا کردم و حالا هرچی که لازم بود رو باید میگفتم.

- خب راستش زین.. اون یکم لجبازه و راضی نشد بیاد ولی من اومدم تا یه راه حلی برای جفتمون پیدا کنم و شایدم یه چند تا دوست پیدا کنم.

پاتریک لبخندی زد و تشکر کرد و من آروم رو صندلیم نشستم.

پاتریک همین سوالو از بقیه هم پرسید و جوابا تقریبا یکی بود.

اکثرمون به خاطر کام اوت یا اینکه چجوری با این موضوع کنار بیایم اینجا بودیم.!

پاول از همه تشکر کرد و گفت:

- خب من خیلی خوشحالم که میبینم همتون سعی میکنید راحت حرفتونو بزنید و این مهم ترین بخش کاره!
خب حالا میخوام بگید چجوری فهمیدید که گرایشتون نسبت به بقیه فرق داره . . ؟!

اولش یکم سکوت کردیم و پاتریک از یکی از دخترا خواست تا توضیح بده.

زیاد به حرفاش گوش نمیدادم و ذهنم مشغول بود ، مشغول روز اولی که زینو دیدم.
شروع ترم جدید امسال.

اون دانشگاهشو عوض کرده بود و تقریبا دو ترم پیش به جمع ما اضافه شد..
کی فکرشو میکرد سال دوم دانشگاه عاشق همچین پسری بشم.!!؟؟!

من از اولم میدونستم با بقیه فرق دارم و مثل خیلی از پسرا نمیتونم علاقه‌ای به دخترا داشته باشم.

اما اون نه.

ظاهرا حرفای دختره تموم شد که پاتریک اشاره کرد من حرف بزنم پس گفتم:

- خب...عامم..راستش من من یجورایی از راهنمایی اینو میدونستم وقتی که تو کلاسایی که معلماش مرد بودن نمیتونستم روی درس تمرکز کنم ؛ یا مثلا هر وقت میشستم فیلم نگاه میکردم معمولا دوستام این شکلی بودن که چقدر دختره جذابه و من همیشه دنبال شخصیت اول مرد میرفتم.

یکم که بزرگتر شدم و درباره همجنسگرایی فهمیدم دیگه مطمئن شدم و خوب خیلی همه چیز برام اسون تر شد.

پاتریک لبخندی زد و گفت:

+ خب چجوری به خانوادت گفتی؟

یه ذره فکر کردم تا یادم بیاد و بعد شروع کردم به حرف زدن.

- خب اولش یکم برام سخت بود چون هنوز خیلی بزرگ نشده بودم و میترسیدم بگن توهمه!
ولی خب یادمه یه روز وقتی داشتم باهاشون فیلم نگاه میکردم یهو وسط فیلم گفتم من از این پسره خوشم میاد.

که خب شخصیت اول داستان بود.
مادرمم گفت که خب شخصیت جذابی داره و اول فکر کرد منظورم یه چیز کلی تو فیلمه ولی بعد یهو بهش گفتم نه منظورم اینه من از خود پسره خوشم میاد.

و اره اینجوری براشون کام اوت کردم و توضیح دادم.

پاتریک سرشو تکون داد و گفت:
واقعا شجاعت میخواسته و کار درستی رو کردی که صادق بودی بخصوص با اون سن کمت.

سرمو تکون دادم و راستش حس رضایت بهم دست داد.

پاتریک عین همین سوالو از هری و لویی پرسید و لویی جواب داد.

لویی:

- خب همونجور که هری گفت ما از سال اخر دبیرستان باهمیم و همونجا بود که جفتمون فهمیدیم گی هستیم و اگر درست یادم باشه جفتمون خانوادمونو تو رستوران جمع کردیم و همزمان بهشون گفتیم.

هری سر تایید تکون داد و دست لوییو محکم گرفت.

پاتریک همونطور که منو تشویق کرد اونارم تشویق کرد و سراغ بقیه رفت.

تقریبا این جلسه تموم شد و من واقعا نفهمیدم یک ساعت و نیم چجوری گذشت. قبل از اینکه همه خداحافظی کنیم و بریم پاتریک خواست بلند شیم و حلقه ای دست همو بگیریم.

در حالی که دستای همو گرفته بودیم پاتریک سرشو پایین انداخت و چشاشو بست و ما هم پشت سرش  همینکارو کردیم.

پاتریک: خدایا از اینکه مارو با بندگان دیگت یکی میدونی متشکریم به ما این نیرو رو بده که در برابر سختیا بایستیم و از پس مشکلاتمون بر بیایم.

همه امین بلندی گفتن و دستای همو ول کردیم و پاتریک خداحافظی کرد و گفت پس فردا بازم همو میبینیم و رفت.

داشتم از کلاس خارج میشدم که هری اومد سمتم و گفت: هی پسر..

𝙼𝚈 𝚂𝚆𝙴𝙴𝚃 𝚂𝙸𝙽Où les histoires vivent. Découvrez maintenant