از اینکه میخواستم عضو کمپ شم هم خوشحال بودم و هم بخاطر زین خیلی استرس داشتم .
حالا که قرار بود عضو اونجا شم باید اتاق دانشگاهو تحویل میدادم ،پس بعد از کلاسا نشستم و برنامه گروهها رو با کلاسام تطبیق دادم و بعدشم رفتم خوابیدم.
صبح سرحال پاشدم و از اونجایی که امروز کلاسی نداشتم زود رفتم و اتاقمو تحویل دادم و با وسایلم به سمت کمپ حرکت کردم .
با ورودم جولیا سرش و بالا اورد و لبخند دل نشینی زد.
با همون حالت شرو کرد:
+ پس اومدی
- اره اومدم برای ثبت نام.
+ خب خوبه خوشحالم که عضو جدیدی رو میبینم.
مکث کوتاهی کرد و کمی با کامپیوتر ور رفت..
+ لیام بودی نه؟- بله لیام پین .
+ مدارکتو بده .!
هرچیزی که برای ثبت نام و عضو شدن لازم بود رو دستش دادم و منتظر موندم.
+ خب لیام خودتی یا کسیم همراته؟
جوابی نداشتم چون هیچ نظری نداشتم یعنی زینو میتونستم راضی کنم بیاد یا..
- فعلا یه نفر هنوز تصمیمشو نگرفته
+ برنامت چجوریه کدوم ساعتارو برداشتی؟
ورقهای که توش همه چیزو یادداشت کرده بودم و نشونش دادم و اونم تو لیست واردم کرد.
+ خیلی خب این کلید اتاقته برو طبقه سوم .
اون طبقه مخصوص گروه شماس جلسه اول بحث گروهیتونم اتفاقا امروزه ساعت 5 خودتو اماده کن بیا تو کلاس.تشکر کردم و وسایلمو دونه دونه بردم و همرو تو اتاق گذاشتم .
اتاق نسبتا بزرگی بود و اگه زین میومد دوتایی اینجا برامون خیلی مناسب بود . .
یه تخت فلزی دو نفره وسط اتاق بود که خیلیم نو بنظر میومد و کمد دیواریای بلندی داشت!
یه تراس نسبتا کوچیکیم به سمت خیابون اصلی داشت که از اینجا دانشگاه معلوم بود .
وسایلمو جا به جا کردم و به نظرم همه چیز خیلی خوب اومد. نگاهی به ساعت انداختم ، برای یه دوش وقت داشتم . سریع حموم کردم و یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین .
جولیا اتاقو نشونم داد و منم وارد شدم .
صندلیارو دایره وار وسط اتاق چیده بودن . به غیر از من دوتا دختر ، یه پسر و سه تا کاپل اونجا بودن .
رو یکی از صندلیا نشستم و منتظر موندم .. یکم استرس داشتم پس شروع کردم با دستام بازی کردم ؛ تا اینکه یه مرد تقریبا قد بلند با موهای قهوه ای همراه جولیا وارد کلاس شدن .
جولیا مرد رو معرفی کرد و گفت که اون اقای پاتریک ..... سرگروهمونه بعدم مارو سرشماری کرد و رفت.
پاتریک روی صندلی نشست و سلام خیلی بلند و گرمی به هممون کرد..
همه در جوابش سلام دادن و منم سلام ارومی دادم که فقط خودم شنیدم.
پاتریک شروع به راه رفتن کرد .
اون دایره وار دور ما میچرخید و همه رو نگاه میکرد...
در همین حین شروع کرد به حرف زدن :- خیلی خوشحالم که امروز اینجا میبینمتون میدونم تجربه اولتونه و تا حالا توی کمپ نبودید ولی اینو بدونید که باید راحت باشید اگر که میخواین اینجا لذت ببرید .
هیچ خجالتی نباید وجود داشته باشه ، قضاوتیم راجب به بقیه نداریم به هرحال ما همه مثل همیم.
خوب اگر سوالی نیست شروع کنیم ..
یکی از پسرا دستشو بالا برد و بدون مقدمه پرسید : چجوری شما انقد جذابین؟!
صدای خنده همه بلند شد و منم ریز خندیدم .
پاتریک جواب داد : نظر لطفته و اره من جذابم ولی مال تو نیستم..! من خودم ازدواج کردم و شوهر دارم.
پسرک مو قهوهای به مسخره خودشو به ناراحتی زد و گفت :
- ای بابا..حیف شد.!بازم حرفش همرو به خنده انداخت..
پاتریک اومد و روی صندلیش نشست،
و ادامه داد : خب کی اول شروع میکنه میخوام داستان اینکه چرا اینجایین رو بدونم .یکی از پسرا که سمت چپ سالن نشسته بود بلند شد.
موهای فرفری بلندشو بادستاش مرتب کرد و گفت : خب ، من فکر کنم بتونم شروع کنم!به نظر مظلوم میومد و چشای سبز و قد تقریبا بلندی داشت.
پاتریک لبخندی زد و با اشاره دست گفت: آره، خوشحال میشیم..ادامه بده!
نگاهی به دوست پسرش انداخت
و گفت :- خب..هی اسم من هریه! هری استایلز و من با دوست پسرم لویی اینجاییم ...21سالمه ، و تقریبا دوساله که همو میشناسیم.. به این کمپ اومدیم تا با ادمایی مثل خودمون بیشتر اشناشیم و بتونیم مشکلاتمونو با بقیه درمیون بزاریم.
پاتریک با سرش تایید میکرد و با علاقه زیادی به حرفاش گوش میکرد...
پاتریک گفت: ممنونم هری! شروع خوبی بود ، خب نفر بعدی کیه!؟
گایز نظراتتونو بگین واگه دوست داشتید ووت بدین.. خلاصه ساری که دیر شد!💚
YOU ARE READING
𝙼𝚈 𝚂𝚆𝙴𝙴𝚃 𝚂𝙸𝙽
Romanceمن و لیام چند ماهی میشه که با هم هستیم. اون پسر فوق العاده و جذابیه . اما من بخاطر عقایدی که خانوادم دارن نمیتونم بهشون بگم اونی که فکر میکنن نیستم و علاقهای به دخترا ندارم. امشب قرار بود برای بار چهارم تلاشمو بکنم و بهشون بگم اما بازم نتونستم. ح...