5

222 47 4
                                    

از اینکه میخواستم عضو کمپ شم هم خوشحال بودم و هم بخاطر زین خیلی استرس داشتم .

حالا که قرار بود عضو اونجا شم باید اتاق دانشگاهو تحویل میدادم ،پس بعد از کلاسا نشستم و برنامه گروهها رو با کلاسام تطبیق دادم و بعدشم رفتم خوابیدم.

صبح سرحال پاشدم و از اونجایی که امروز کلاسی نداشتم زود رفتم و اتاقمو تحویل دادم و با وسایلم به سمت کمپ حرکت کردم .

با ورودم جولیا سرش و بالا اورد و لبخند دل نشینی زد.

با همون حالت شرو کرد:

+ پس اومدی

- اره اومدم برای ثبت نام.

+ خب خوبه خوشحالم که عضو جدیدی رو میبینم.

مکث کوتاهی کرد و کمی با کامپیوتر ور رفت..

+ لیام بودی نه؟

- بله لیام پین .

+ مدارکتو بده .!

هرچیزی که برای ثبت نام و عضو شدن لازم بود رو دستش دادم و منتظر موندم.

+ خب لیام خودتی یا کسیم همراته؟

جوابی نداشتم چون هیچ نظری نداشتم یعنی زینو میتونستم راضی کنم بیاد یا..

- فعلا یه نفر هنوز تصمیمشو نگرفته

+ برنامت چجوریه کدوم ساعتارو برداشتی؟

ورقه‌ای که توش همه چیزو یادداشت کرده بودم و نشونش دادم و اونم تو لیست واردم کرد.

+ خیلی خب این کلید اتاقته برو طبقه سوم .
اون طبقه مخصوص گروه شماس جلسه اول بحث گروهیتونم اتفاقا امروزه ساعت 5 خودتو اماده کن بیا تو کلاس.

تشکر کردم و وسایلمو دونه دونه بردم و همرو تو اتاق گذاشتم .

اتاق نسبتا بزرگی بود و اگه زین میومد دوتایی اینجا برامون خیلی مناسب بود . .

یه تخت فلزی دو نفره وسط اتاق بود که خیلیم نو بنظر میومد و کمد دیواریای بلندی داشت!

یه تراس نسبتا کوچیکیم به سمت خیابون اصلی داشت که از اینجا دانشگاه معلوم بود .

وسایلمو جا به جا کردم و به نظرم همه چیز خیلی خوب اومد. نگاهی به ساعت انداختم ، برای یه دوش وقت داشتم . سریع حموم کردم و یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین .

جولیا اتاقو نشونم داد و منم وارد شدم .

صندلیارو دایره وار وسط اتاق چیده بودن . به غیر از من دوتا دختر  ، یه پسر و سه تا کاپل اونجا بودن .

رو یکی از صندلیا نشستم و منتظر موندم .. یکم استرس داشتم پس شروع کردم با دستام بازی کردم ؛ تا اینکه یه مرد تقریبا قد بلند با موهای قهوه ‌ای همراه جولیا وارد کلاس شدن .

جولیا مرد رو معرفی کرد و گفت که اون اقای پاتریک ..... سرگروهمونه بعدم مارو سرشماری کرد و رفت.

پاتریک روی صندلی نشست و سلام خیلی بلند و گرمی به هممون کرد..

همه در جوابش سلام دادن و منم سلام ارومی دادم که فقط خودم شنیدم.

پاتریک شروع به راه رفتن کرد .

اون دایره وار دور ما میچرخید و همه رو نگاه میکرد...
در همین حین شروع کرد به حرف زدن :

- خیلی خوشحالم که امروز اینجا میبینمتون میدونم تجربه اولتونه و تا حالا توی کمپ نبودید ولی اینو بدونید که باید راحت باشید اگر که میخواین اینجا لذت ببرید .

هیچ خجالتی نباید وجود داشته باشه ، قضاوتیم راجب به بقیه نداریم به هرحال ما همه مثل همیم.

خوب اگر سوالی نیست شروع کنیم ..

یکی از پسرا دستشو بالا برد و بدون مقدمه پرسید : چجوری شما انقد جذابین؟!

صدای خنده همه بلند شد و منم ریز خندیدم .

پاتریک جواب داد : نظر لطفته و اره من جذابم ولی مال تو نیستم..! من خودم ازدواج کردم و شوهر دارم‌.

پسرک مو قهوه‌ای به مسخره خودشو به ناراحتی زد و گفت :
- ای بابا..حیف شد.!

بازم حرفش همرو به خنده انداخت..

پاتریک اومد و روی صندلیش نشست،
و ادامه داد : خب کی اول شروع میکنه میخوام داستان اینکه چرا اینجایین رو بدونم .

یکی از پسرا که سمت چپ سالن نشسته بود بلند شد.
موهای فرفری بلندشو بادستاش مرتب کرد و گفت : خب ، من فکر کنم بتونم شروع کنم!

به نظر مظلوم میومد و چشای سبز و قد تقریبا بلندی داشت.

پاتریک لبخندی زد و با اشاره دست گفت: آره، خوشحال میشیم..ادامه بده!

نگاهی به دوست پسرش انداخت
و گفت :

- خب..هی اسم من هریه! هری استایلز و من با دوست پسرم لویی اینجاییم ...21سالمه ، و تقریبا دوساله که همو میشناسیم.. به این کمپ اومدیم تا با ادمایی مثل خودمون بیشتر اشناشیم و بتونیم مشکلاتمونو با بقیه درمیون بزاریم.

پاتریک با سرش تایید میکرد و با علاقه زیادی به حرفاش گوش میکرد...

پاتریک گفت: ممنونم هری! شروع خوبی بود ، خب نفر بعدی کیه!؟

گایز نظراتتونو بگین واگه دوست داشتید ووت بدین.. خلاصه ساری که دیر شد!💚

𝙼𝚈 𝚂𝚆𝙴𝙴𝚃 𝚂𝙸𝙽Where stories live. Discover now