4

259 50 14
                                    


غلت ارومی روی تخت زدم

فکرم حسابی درگیر شده بود . اخه چرا باید اینجوری میشد تازه همه چیز داشت بهتر میشد قرار بود اون مایک احمق اتاقشو عوض کنه و من و زین هم اتاق شیم. قرار بود زین همه چیزو به مادر پدرش بگه و ما رسما با هم باشیم . اما نه خیلی الکی همه چیز بهم ریخت.

به اخرین تماسی که با نایل داشتم فکر میکنم :

نایل : اره حالش خوبه امروز یکم اروم تر از قبله .
- هیچ حرف خاصی نمیزنه؟

+ نه خودش که چیزی نمیگه تا من حرف نزنم منم راجب کمپ باهاش صحبت کردم و گفت که این کمپا الکین و هیچ فایده ای ندارن نظرش اینه که اگرم قرار باشه به مامان باباش بگه خودشه که بهترین راهو میتونه پیدا کنه و یه غریبه کمکی نمیتونه بکنه.

- ولی من مطمئنم میتونه برامون مفید باشه بعدشم ما قراره خیلیای دیگه هم که وضعیت مارو دارن ببینیم و میتونیم از ایده اونا استفاده کنیم

+ من میدونم اینارو چرا به من میگی !

- نمیدونم نایل.....واقعا گیج شدم خیلی نگرانشم!!!

+ نگران چی اخه؟ پیش منه دیگه حواسم بهش
هست نترس .

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد..

+ بنظرم کاری که خودت گفتی میتونه مفید باشه. بنظرم یه مدت تنها بری خوبه برو اونجا ببین چجوریه اگر بد بود بیشتر از اینم لازم نیست تلاش کنی و زین رو راضی کنی.

- شاید .. میدونم ممکنه سخت باشه ولی کاریه که باید بکنم و ..

+ اره اره موافقم. به نظرت چجور جایی میتونه باشه؟

- نمیدونم ولی فکر میکنم خوش میگذره !

+ شک ندارم! به نظرت اونجا خوراکی مجانی هم  میدن؟!

خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم .

- بیخیال نایل واقعا تنها چیزی که بهش فکر نکردم همینه..

+ ولی خوراکی و شکم واقعا یکی از مهمترین مسئله‌های زندگیه و اینکه منم دیگه باید برم شامم...شاممون دیر شده خدافظ!

و خیلی سریع گوشیو قطع کرد.

نایلم باور داشت کارم درسته بنظر اونم باید میرفتم.

دوباره غلت خوردم ... تصمیمو گرفتم باید میرفتم باید برای پیدا کردن یه راه حل خودم دست بکار میشدم.

اروم چشامو باز کردمو ساعتو نگاه کردم. تا تایم کلاس خیلی وقت داشتم اما باید میرفتم برنامه‌ی کمپو چک میکردم .

از جام پاشدم دوشی گرفتم و تیپ مناسبی زدم .
کمپ حدودا نزدیک دانشگاه بود و وقت داشتم برم اونجا و دوباره برگردم دانشگاه پس سوار ماشین شدم و به اون سمت حرکت کردم .

به ساختمون کمپ رسیدم و به در ورودی و پرچم جذاب رنگین کمونو که خیلی صاف روی در اویزون شده بود نگاه کردم .

پشت میز خانم نسبتا چاق و سیاه پوستی نشسته بود . به سمتش حرکت کردم. حرکت من توجهشو جلب کرد و سرشو بالا اورد ..

زن : میتونم کمکتون کنم

- بله... راستش من اینجام چون...راستش میخواستم برنامه‌ی گروهاتونو ببینم

+میخواین عضو بشین؟!

_ عامم..بله! میخوام ببینم چجوریه..

با لب خندون از جاش بلند شدو دستشو دراز کرد تا دست بده .
+خوب اسم من جولیاس و یکی از سرگروه‌های اینجام
لبخندی زدم ، صدامو صاف کردم و منم دست دادم و گفتم:
- اسم منم لیامه خوشبختم

یه کاتالوگ از توی کمدش بیرون اورد و رو داد دستم بعدم از پشت میز اومد بیرون..

+ خوب بیا تا بهت نشون بدم.

داشت به سمت اتاق هایی که توش جلساتمونو برگزار میکردیم میرفت و منم دنبال خودش میبرد..در همین حین داشت میگفت: ما اینجا گروه های مختلفی داریم....

حرفشو قطع کرد و به اتاقی که جلوش وایساده بودیم اشاره کرد.

اتاقی که سر درش نوشته بود "اتاق دختران"
شروع کرد به توضیح دادن و گفت : خب پسرم همونطوری که بالای در میبینی اینجا اتاق دختراس و فقط فعالیتای دخترای لزبین اینجا انجام میشه..!!

به راهش ادامه داد تا رسیدیم به اتاق بعدی.
جلوی در نوشته بود "دختران و پسران"
به سمتم برگشت و گفت: اینجا هم پسران و هم دخترا اصولا هم سنات اینجان و تفکیک نمیشن و همه فعالیتاشون با همه .

به سمت ته راهرو حرکت کرد و اخرین اتاق رو نشونم داد.."اتاق پسرا" .

گفت:
اینجا هم مخصوص پسرای گی هستش.
و البته اتاق خوابا که برای تو یا باید بری طبقه دوم یا سوم.
- نه..نه من نمیخوام تفکیک بشم ..پس میرم توی گروه دومی.

به حرفش ادامه داد:
- خب اتاق مشاوره رو ک نشونت دادم، طبق روزایی که توی اون نوشته همه اونجا جمع میشن و باهم حرف میزنن و از تجربه ها و مشکلات میگن و هرچی باشه گروهی حلش میکنن و البته هر چند وقت یکبار جلسات خصوصی هم دارین *کاتالوگ توی دستمو نشون داد*پس از مکث کوتاهی گفت: خب از همین دری که ته راهرو عه میتونی بری توی حیاط..

بقیه اتاقا و سرگرمی و ایناس که بیشتر برای جلساتی که تفریحیه یا برای افزایش روحیس از اونجا استفاده میشه. اردو هم دارین و جاهای مختلف هم میبریمتون و کلی چیزای دیگه .

گفتم:عامم..از کی میتونم بیام اینجا؟!

+همین فردا بعد دانشگات بیا تا کارای ثبت نام رو ام کامل کنی..مطمئنم بهت اینجا خوش میگذره نگران هیچی نباش .

لبخند کوچیکی زدم و ازش خواستم یکم بیشتر اونجا بمونم و یکم به اطراف نگاه کنم و یجورایی چک کنم .

سمت حیاط رفتم و نگاهی به کل حیاط انداختم‌.

جای نسبتا بزرگی بود و خیلی دلباز!

بوی خاک نمدار همه جارو گرفته بود .
روی لبه پله نشستم و با خودم فکر کردم اگر زین هم بود چقدر خوش میگذشت و چقدر همه چیز میتونست اسونتر برام پیش بره.

ولی مهم نبود .. چون هرجوری شده باید انجامش میدادم، به خاطر جفتمون.!

تا اینجا نظراتتونو بگین و اگه خوشتون اومد ووت بدین💕

𝙼𝚈 𝚂𝚆𝙴𝙴𝚃 𝚂𝙸𝙽Where stories live. Discover now