2

322 55 5
                                    


سکوت..

سکوت سرمیز شام داشت دیوونم میکرد..یهو از سر میز پاشدم و به سمت اتاقم دویدم.

مامان داد زد:پسرم ولی غذاتو نخوردی..!!!

- فردا باید زودپاشم،میرم بخوابم..شبخیر!

رفتم تو اتاقم. همش داشتم دور خودم میچرخیدم و زیرلب میگفتم: ولی من باید بالاخره بهشون بگم. ولی چجورییی؟؟اصلا مگه میتونم چیزی بگم...؟؟؟اونا قطعا با این قضیه نمیتونن کنار بیان..

درهمین حین و درگیریام با صدای پیام به خودم اومدم.

لیام بود.
"فردا صبح زود بیدارشو..بیا تو راه دانشگاه یکم باهم حرف بزنیم."

نمیدونم چرا ولی ته دلم به اون پسر گرم بود..چقد وجودش بهم ارامش میداد و چقد خوشحالم که دارمش.

سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمیبرد و همش باخودم فکر میکردم..یک ساعت و بیست دقیقه توی تختم غلط میزدم.. چجوری به مامان بابا بگم حالا لیام چه فکری میکنه نکنه ناامیدشون کنم!

با صدای بوق ماشین که از بیرون میومد بیدارشدم..ساعتو نگاه کردم. وای شت دیرم شدههه .. چجوری دیشب خوابم‌برد.. اونم حتمن لیامه که جلوی در منتظرمه.. عوف خدایا معلوم نیس چقد اونجا وایساده..زود پاشدم موهامو مرتب کردم ، لباسمو پوشیدم و دویدم به سمت در..

مامان از توی سالن داد زد :
+صبح بخیر پسرم!

-صبح بخیر مامان!

+بیا بشین . . واست صبحانه اماده کردم !!

نونی از سر میز برداشتم و با دهن پر گفتم:نه مامان دیرم شده باید برم خدافظ .

+اما پسرم..

*در خونه رو بستم*

لیام رو جلوی در دیدم که جلوی کاپوت ماشین وایساده بود..

با دیدنش تموم اتفاقات دیشب از جلوی چشمم رد شد..نمیدونستم چه عکس‌العملی نشون بدم..

رفتم جلو بهش سلام کردم و اومدم سوار ماشین شدم. اونم سوار شد.
سرشو اورد جلو تا گردنمو بوس کنه..خودمو عقب کشیدم و گفتم: زود راه بیفت دیگه داره دیر میشه!!

سرشو برگردوند و با حالتی عجیب ماشینو روشن کرد و راه‌ افتاد .‌ به سمتش برگشتم و گفتم خب حالا کجا داریم میریم؟!

*لیام تازه گواهینامه اش رو گرفته بود و فعلا ماشین باباش دستش بود،منم تا یه ماه دیگه گواهینامه ام رو میگیرم*

همونطور که داشت دنده رو عوض میکرد گفت:میخواستم تا دانشگاه رو باهم بریم و یکم حرف بزنیم!

گفتم:خب بگو میشنوم..

با حالت خاصی نگام کرد .

+ در واقع اول تو باید حرف بزنی . چیشد..؟!
بالاخره بهشون گفتی؟

دقیقا از چیزی که میترسیدم سرم اومد! الان چه جوابی باید بهش میدادم واقعا چی باید میگفتم که برای بار چهارم ناامیدش کردم و نشون دادم که یه دوست پسر ترسوئم که حتی با ننه باباشم نمیتونه حرف بزنه؟!

- راستش یخورده پیچیدس .

+ بازم نگفتی بهشون نه؟. . میدونستم .

با یه حالت آرومی اینو گفت که راستش بیشتر منو میترسوند یعنی از قبلم میدونست که ناامید میشه؟!

_ لیام من ..ببین من...

*من چی واقعا؟!*

+ تو چی؟ ببین زین من از دستت ناراحت نیستم اگرم گفتم بیا حرف بزنیم واسه اینه که میدونستم ممکنه نتونی بازم و الانم یه پیشنهاد دارم واسه جفتمون !

زیرچشمی نگاهش کردم . سرعت ماشین پایین اومد و لیام اروم زد بغل .

_چیشد؟

+ ببین بزار حرفمو کامل بزنم بعد نظرتو بگو .

_ خب بگو

+ ببین میدونم این چیزی نیست که بشه راحت بیانش کرد و میدونم واقعا برات سخته که درموردمون با مادر پدرت صحبت کنی و شاید من و نایل نتونیم اونطور که باید راهنماییت کنیم اما ... اما یه کمپ هست که کاملا مارو حمایت میکنه و بهمون در مورد خیلی چیزا راهکار میده

_چی ؟ شوخیت گرفته پسر؟ نه نه اصلا امکان نداره !

+ گفتم صبر کن تا من..

خیلی عصبی و بلند داد زدم _ نه دیگه نمیخوام گوش کنم من به یه غریبه احتیاج ندارم تا بهم بگه چیکار کنم و نکنم میفهمی!؟

+ اما خیلی جای خوبیه و همه مثل مان و ......
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_ بسه دیگ اه

از ماشین پیاده شدم و درو محکم کوبیدم و به سمت مقصد نامشخصی به راه افتادم
نمیدونستم کجا میرم ولی فقط باید دو میشدم از اونجا .

~ لیام

پنج ساعت گذشته بود و دیگه واقعا نگرانش بودم هرچی زنگ میزنم جواب نمیده و همه کلاسارو پیچونده .

صدای زنگ کلاس خورد و از این کلاسم هیچی نفهمیدم. دستپاچه از کلاس بیرون اومدم امیدوار بودم تو راهرو ببینمش اما نه!

هیچی! هیچ جا نبود.

صدای گوشیم منو به خودم میاره :
_ الو

+ سلام اومد اینجا.

وای خداروشکر خوب شد به نایل سپردم اگر خبری شد بهم زنگ بزنه
_ چه خبر؟

+ هیچی..نزدیک ناهاره پیتزا سفارش دادم !

_ منظورم چه خبر از اونه؟

+ اها! هیچی عصبی بود و خواست یه مدت اینجا بمونه الانم رفت خوابید هیچ چیز دیگه‌ای نگفته هنوز ولی در کل حالش خوبه نگران نباش ؛ به کلاسات برس منم سر ناهار باهاش حرف میزنم و ساعت سه که اومدم دانشگاه بهت میگم .

_ باش ممنون حواست بهش باشه لطفا‌

+ باشه فعلا .

𝙼𝚈 𝚂𝚆𝙴𝙴𝚃 𝚂𝙸𝙽Where stories live. Discover now