MY SWEET SIN

678 73 18
                                    

خب..هی گایز!
این اولین فف ایه که نوشتم..سو اگه دوسش داشتین به بقیه معرفی کنین و نظرتونو کامنت کنین..ووت یادتون نره..!!💛❤

~~~~~~~~~~~~

با یه دستم هلش دادم رو تخت..کنارش رفتم و شروع کردم به بوسیدن گردنش...
بوی تنش داشت دیوونم میکرد!!

من واقعا عاشق این پسر بودم..لبامو رو لبای عسلیش گذاشتم..واقعا نمیتونستم ازشون جداشم!

دکمه پیرهنشو باز کردم و دستمو کشیدم رو قفسه سینش.
بدنش تنها چیزی بود که میتونست ارومم کنه...

داشتم زیرگرنشو میبوسیدم که یواش در گوشم گفت: زین..صبر کن..زین!

سرمو بالا اوردم و گفتم: وقت واسه حرف زدن زیاد داریم لی الان بیخیال شو.. دلم نمیخواد امشبو از دست بدم پسر .

با دستش عقب زد منو و گفت: زین..مهمه، یه دقیقه گوش کن..

دستمو تو موهام کشیدم و مرتبشون کردم نشستم بغلش و گفتم: جانم..گوش میدم ، بگو.

صورتشو سمتم چرخوند و گفت: ببین زین اروم باش ولی بهم گفتی که به خانوادت میگی همچیو..واقعا این اوضاع باید درست شه...

به سمتش شیرجه رفتم و لباشو بوسیدم و گفتم: مگه شده تاحالا حرفی بزنم و بهش عمل نکنم دیوونه؟؟

+هیچوقت..هیچوقت انجامش ندادی!

انگشتمو رو لبش کشیدم و گفتم: هیششش!!...حرف نزن الان نمیخوام به چیزی به‌غیر از تو فکر کنم..

..لبای شیرینش..موهای نرمش..سرمو بردم تو موهاشو با تمام وجودم اونارو بو کردم..لنتییی!!

اصلا نمیخواستم زمان بگذره و دوباره ازش جداشم .

ساعت از نیمه شب تقریبا گذشته بود و باید برمیگشتم خونه تا واسه فردا اماده شم و یکم بخوابم..

بازوم رو که زیر سر لیام بود یواش بیرون اوردم تا بیدار نشه..پتو رو روش کشیدم و از تخت پایین اومدم و لباسمو تنم کردم .

داشتم میرفتم سمت در که با صدای گرفتش گفت: عامم..زین داری میری!!؟ نمیشد امشب میموندی پیشم و فردا باهم میرفتیم..!؟

به سمتش چرخیدم و گفتم : نمیدونم.. ولی امشب رو باید برگردم..باید سر و وضعمو درست کنم . فردا دم در دانشگاه میبینمت باشه..!؟؟

با قیافه مظلومی نگام کرد و گفت: هومم..خب باشه، قبوله.

رفتم سمتش و لپشو بوسیدم و رفتم!

امروز هم گذشت..

ساعت تقریبا نزدیک عصر بود و اروم وارد سالن شدم . .
+ مامان..!؟؟

صدایی نیومد..انگار تو اشپزخانه بود!

رفتم روی مبل نشستم و یکم فکر کردم .

عصبی شروع میکنم پاهامو تکون میدم و با دستام ور میرم .
این چند وقت و خواسته های لیام حسابی اعصابم رو بهم ریخته‌تر از قبل کرده بود...نمیدونستم باید چیکار کنم!

به صفحه خاموش تلوزیون خیره میشم و لحظه‌ای رو که همه چیزو بهشون بگمو تجسم میکنم . میدونم خیلی بد میشه حتی اگر مامان قبول کنه بابا نمیکنه . اونا مسلمونن و امکان نداره با همچین چیزی کنار بیان .

مامان اومد سمتم و شروع کرد به پرسیدن سوالای همیشگیش..

+ خب این چند وقت چه کردی؟

به مامان و ظرف میوه تو دستش نگاه میکنم . واقعا میترسم یعنی اگر بهش بگم که پسرش اونی نیس ک فکر میکرد چی میشه چه حسی بهش دست میده!

_ کار خاصی نکردم دانشگاهه دیگه همه چیز معمولی و استادا هم خوبن .

+ با کس خاصی اشنا نشدی؟

_ اتفاقا چرا و یکی از دلایلی که میخوام حرف بزنم همونه ولی اگر بابا باشه تا درموردش بگم شاید بهتره . . .

مامان سری تکون داد و ازم خواست تا یکم چیز میز بخورم ولی استرس و تموم فکرای تو مغزم انقد بهم فشار میاوردن ک نخوام به خوردن فکر کنم .

حدودا دو ساعت گذشته بود و دیگه بابا کم کم میومد و ترسم هر لحظه بیشتر میشد . کاملا گیجم و نمیدونم چی باید بگم ، چجوری باید شروع کنم اصلا بگم یا نه ولی اگر نگمم نمیشه اونوقت ... عوففف، نه باید هرجوری شده بگم..

یکم دیگه صبر میکنم و بابا میرسه سلام گرمی بهم میکنه و میره دوش سریعی میگیره . همه سر میز برای شام میشینیم .

+ خب دانشگاه چطوره؟

بابا همون جور که سرش پایینه میپرسه

الان بهترین وقته میتونم شروع کنم.
_ در واقع خوبه محیط اروم و جالبی داره و بچه‌ها خیلی خوبن و انواع ادما و خصوصیات و گرایشا رو میشه دید و جالبه .

مامان پوزخندی میزنه : گرایشا.؟؟!گرایش خاصی وجود نداره !

_ خب منظورم این بود همه جور ادمی هس دیگه ، عاممم دخترای لزبین ادمای استریت و پسرای گی و بقیه.

+ پسرم! اونا ادمای کثیفین باید ازشون فاصله گرفت..
بابا با کمی اخم گفت.

مامان: این گرایشا رو ادما از خودشون در اوردن اینا اصلا واقعی نیستن و بدتر از همه اینکه گناهن!

نمیدونم..شاید! شایدم واقعا گناه بود اما برای من با وجود اون پسر گناه شیرینی بود گناهی بود که حاضر بودم بازم تکرارش کنم

_ خب اونا اینجوری فکر نمیکنن و به نظر منم گناه نیس بالاخره از اول حتما اینجوری بودن

+ از اول مریضن دیگه بیخیالشون زین . غذاتو بخور پسرم.

خیلی سعی میکردم ارامشمو حفظ کنم اما نمیتونستم بیخیال بشم برای همین فقط سکوت کردم تا شرایطو بدتر نکنم!

𝙼𝚈 𝚂𝚆𝙴𝙴𝚃 𝚂𝙸𝙽Where stories live. Discover now