جونگکوک عجیب شده بود و تهیونگ این رو احساس میکرد.
این عجیب شدن جدید نبود. نمیدونست دقیقا چند وقته اما، این میترسوندش._باید یه چیزی بهت بگم تهیونگ.
نگاهش رو از صفحهی چتش با جیمین گرفت و به جونگکوک که روی تختش نشسته بود داد. میتونست استرس رو از چشماش بخونه.
منتظر بهش نگاه کرد.
عجیب بود اما یه حس غریب داشت سراغش میومد. شاید ترس، ترس از چیزی که جونگکوک میخواست بگه._من، خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتره بهت بگم...
جونگکوک با اضطراب نگاهش رو ازش گرفت و به کف واگن داد:
_من، من دوستت دارم تهیونگ...
سرش رو بالا آورد و پوزخند تهیونگ ترسوندش. و این خوب نبود. چرا باید فکر میکرد تهیونگ هم باید به اندازهی خودش همینقدر احمق باشه؟
اما حالا که تا اینجاش اومده بود دیگه راه برگشتی نداشت._نه مثل بقیه... من...من عاشقت شدم هیونگ...
وقتی محکم توسط تهیونگ به دیوار پشتش کوبیده شد چشم هاش رو بست و سعی کرد صورت عصبانی تهیونگ رو در نظر نگیره.
تهیونگ هنوز هم یقهی تیشرتش رو توی مشتهاش میفشرد و نفسهای سنگین میکشید.
دستش رو روی دستهای تهیونگ گذاشت.
چشمهاش رو باز و آروم زمزمه کرد:_دست من نبود؛ من انتخابش نکردم.
دوباره و دوباره اون پوزخندی که مثل تازیانه به قلبش ضربه میزد.
_لعنت بهت! من نخواستم که عاشقت باشم. همه چیز سریع اتفاق افتاد و تو همه ذهنم رو پر کردی.
جونگکوک با صدایی که از حد عادی بلندتر شده بود اینو گفت. نگاه تهیونگ عجیب بود، میتونست انعکاس خودش رو توی چشمهای تهیونگ ببینه. یعنی اینقدر درمونده به نظر میرسید؟
نمیدونست چند دقیقه به دیوار پشت سرش توسط تهیونگ چسبیده شده. اما بالاخره تهیونگ رهاش کرد. نمیخواست رها بشه. حتی اگه نمیخواست پوزخندهای تهیونگ رو ببینه.
اما تهیونگ رهاش کرد...
وقتی به خودش اومد اون رفته بود.
قلبش درد میکرد، ذهنش خسته بود و بدنش میلرزید.
به خودش لعنتی فرستاد. چنگی به موهاش و بعد مشتی به دیوار فلزی واگن زد.نیمه شب بود پس روی تختش دراز کشید و سعی کرد بخوابه.
آرزو کرد بخوابه و فردا تهیونگ دوباره همونجور، مثل دفعههای پیش بیدارش کنه._هیونگ؟!
اولین چیزی که وقتی بیدار شد به زبون آورد این بود.
هوسوک لبخند درخشانی زد و برگشت سمتش:_اوه کوک، بیدارت کردم؟
از روی تخت نیمخیز شد و گیج به هوسوک نگاه کرد:
DU LIEST GERADE
The Cry Of Devil (VKook)
Fanfictionهیچکس صدای فریادهای شیطان را، وقتی از آغوش خدا رانده میشد نشنید... فقط یک نفر، یک نفر با قلب معصومش برای اولین بار تهیونگِ لال رو شنید و دل به سکوت گناهآلود و در عین حال اندوهبارش سپرد. اما جونگکوک دیر رسیده بود، خیلی دیر؛ بعد از سالها گناه و...