_یااا. دوهیون! نباید اینا رو خراب کنی!
با صدای پسربچهای که توی پنج قدیمش بود، سرش رو از روی زنجیرِ تابی که روش نشسته بود برداشت و بهش نگاه کرد.
انگار پنج سالش بود.
داشت با دوستش بازی میکرد._ولی اخه. اینجوری که روی هم چیدیشون ممکنه بیافتن. فقط میخواستم درستش کنم.
پسری که انگار اسمش دوهیون بود با دلخوری گفت و به برج سنگیای که با دوستش ساخته بود زل زد.
اون برج سنگی کج بود، میریخت. فقط کافی بود یه نسیم ملایم بیاد و زحماتشون رو نابود کنه. اونوقت دیگه برجی وجود نخواهد داشت تا اون دو پسربچه بخوان سرش دعوا کنن...لبخند کوچیکی زد و پاش رو به زمین فشرد تا دوباره تاب بخوره.
از وقتی که از ایستگاه پلیس آزاد شده بود، اینجا نشسته بود و داشت آروم تاب میخورد. نسیم موهاش رو به بازی میگرفت و اون هم به مردم خیره میشد.هنوزم خبری از جونگکوک نداشت. نگران بود اما، فقط نمیخواست از سر جاش تکون بخوره. میخواست اونقدر روی اون تاب قرمز بمونه تا شاید یکم ذهنش آروم شه.
_دوهیون. من میگیرمش، تو برو یه سنگ دیگه بیار که بزاریم اینجا!
پسربچه درحالی که میخواست آخرین تیکههای بازمانده از برج سنگیشون رو سرپا نگه داره گفت و خودش با دستهاش تکیهگاه برج شد.
همون دو سه سنگ، خیلی بیشتر از این که اون دوتا پسربچه فکرش رو بکنن فانی بود.
یاد خودش و جیمین افتاد. یتیمخونه، شاید اون خونهای نبود که هیچوقت میخواستش.
وقتی هیجده سالش شد، اون و جیمین رو با هم از یتیمخونه بیرون پرت کردن. فقط چون بزرگ شده بودن.
اولش خیلی خوشحال بودن. میخواستن کار پیدا کنن و با پساندازشون یه خونه اجاره کنن.
اما، کی به دوتا پسر یتیم که هیچ کاری بلد نیستن کار میده؟یادشه یک بار به خاطر خوردن تهموندهی غذای یه رستوران مسموم شد. یه شب بارونی بود، کف یه کوچه نشسته بود و از درد به خودش میپیچید.
غذایی که خورده بود ما پنج روز پیش بود و خب اون، تقریبا داشت میمرد.
داشت میمرد، درد میکشید، اما نمیتونست فریاد بزنه. جیمین کنارش گریه میکرد و از بقیه کمک میخواست. هیچکس کمک نمیکرد.
برای هیچکس مُردن یه پسر هیجده ساله توی کوچه های سئول مهم نبود.از افکارش بیرون اومد و به برج ویران شدهی اون دو دوست نگاه کرد. اثری از دوهیون و دوستش نبود. حالا این تیکههای پخش و پلای سنگ بودن که تنها میموندن؛ قبرستان واگنهای زنگزده بود که تنها میموند.
آفتابی که دقیقا توی صورتش میتابید هر دقیقه بیشتر از قبل اعلام حظور میکرد. باید به حرف آفتاب گوش میداد. باید از روی این تاب بلند میشد و همه چیز رو درست میکرد. باید برج سنگیای رو که با جیمین ساخته بود رو دوباره سرپا میکرد. شاید هم باید دلِ شکستهی جونگکوک رو درمان میکرد.
YOU ARE READING
The Cry Of Devil (VKook)
Fanfictionهیچکس صدای فریادهای شیطان را، وقتی از آغوش خدا رانده میشد نشنید... فقط یک نفر، یک نفر با قلب معصومش برای اولین بار تهیونگِ لال رو شنید و دل به سکوت گناهآلود و در عین حال اندوهبارش سپرد. اما جونگکوک دیر رسیده بود، خیلی دیر؛ بعد از سالها گناه و...