16.𝒘𝒆 𝒎𝒖𝒔𝒕 𝒃𝒆 𝒉𝒂𝒑𝒑𝒚

1.4K 281 69
                                    

هر روزش شده بود فکر کردن به یک سوال «چطور شد که به اینجا رسیدم؟» و هنوزم چیزی دستگیرش نشده بود. به کسی ظلم نکرده بود و حداقلش هر هفته رو به کلیسا میرفت...اما هنوزم نمیدونست چه اشتباهی تو زندگیش مرتکب شده که باید مثل یه مرده ی آویزون از دار، دست و پای بیجونش رو به بادی که از سمت عاقبت شومش میومد بسپاره و نه پایین بیاد و نه بالا...
انگار قرار بود تا آخر آخرش بالای همین دار بمونه... آویزون...

قبلا ها سر امتحان های مختلف مثل علوم یا ادبیات معاصر دست هاش میلرزیدن، اما این الان دیگه امتحان نبود...بیشتر به جهنم میخورد تا امتحان.و حالا که داشت توی جهنم به سر میبرد باید با خودش اعتراف میکرد حتی اگه بخواد هم نمیتونه لرزش دست هاشو کنترل کنه.

اما یه گوشه از قلبش بهش میگفت شاید، فقط شاید اگه تهیونگ اون دست های سرد و لرزونش رو بگیره هم گرم میشه هم آروم. اما خب...تهیونگ بی رحم تر از اون بود یا شاید هم جونگ کوک براش بی ارزش تر...

نفس عمیقی کشید و خواست دهن باز کنه و حرفی بزنه اما نتونست. ممکن بود بیست سال دیگه به خاطر لرزیدن دست هاش و نفس حبس شده ای که فقط مسببش یه پیرزن بود بزنه زیر خنده...
اما قسم میخورد، به تمام مقدساتش که اون فقط یه زن معمولی نبود...این زنی که جلوش نشسته و داشت توی حالت خلسه ی خودش یه زنگوله رو تکون میداد و زیر لب مثل دیوونه ها با کسی که نمیدونست کیه حرف میزد، معمولی نبود...عجیب هم نبود...ترسناک بود و جونگ کوک هم میترسید. حالا مثل به بچه ی پنج ساله یا هر چیز دیگه ای...

بالاخره زن بعد از سکوت چند دقیقه ایش که برای جونگ کوک یک عمر و برای تهیونگی که کنارش نشسته بود فقط چند ثانیه طول کشید، لب های پر پیرسینگش رو باز کرد‌:

_نام‌هی فرستادتتون... نه؟

لعنت بهش...
میدونست این زن یه پیشگو توی یکی از محله های فقیر نشین شهره اما محض رضای خدا، اگر تا اونموقع هم پیشگویی رو خرافات میدونست کم کم داشت باورش میشد این پیرزن جادوییه...

_چرا اینجوری نگاه میکنی؟...بهم خبر داد میاین...خودش چرا نیومد؟

آب دهنش رو به زور قورت داد. برای اولین بار توی عمرش با تمام وجود از خدا خواست تهیونگ زبون باز کنه و چیزی بگه تا نخواد جواب این زن شیطانی رو بده، اما خب... بالاخره که باید میداد.

_نت... نتونست...

_هوووم...خب؟...کاری داشتین؟

زن لبخند عجیبی به روشون پاشید و زنگوله ی طلاییش رو لبه ی میز پایه کوتاه جلوش گذاشت، درست همون لبه ی لبه.

_ا... اره... خب... ما یکم پول نیاز داریم...

_چرا باید بهت اعتماد کنم و پول بدم؟

سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت. راست میگفت...اصلا چرا باید توقع میداشت اون زن بهش کمک کنه؟

The Cry Of Devil  (VKook) Where stories live. Discover now