دستهای کشیدهی تهیونگ رو توی دستهاش گرفت و به صورتش نگاه کرد. بار اولی که با تهیونگ دست داد فکر کرد دستهاشون برای هم ساخته شدن. کاش واقعا اینطور بود. کاش واقعا تهیونگ بیدار میشد و دوباره اینو بهش ثابت میکرد.
_یه ساعت گذشته. نامجون چرا نیومده؟
جیمین با حرص گفت و باعث شد تا جونگکوک نگاهش رو از تهیونگ بیهوش و تبدار بگیره و سمتش برگرده:
_خودش گفت تا پنج دقیقه دیگه اینجام...
هوسوک گفت و پارچهی خیس و تازهای رو روی پیشونی تهیونگ گذاشت.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به این فکر نکنه که تهیونگ ممکنه تا چند دقیقهی دیگه بمیره اگه نامجون نرسه.دست تهیونگ رو محکمتر گرفت. انگار که اگه اون دستها رو ول میکرد برای همیشه از دستش میداد.
احساس گناه میکرد. نمیخواست فکر کنه تهیونگ به خاطر حرفهای دیشبش اینقدر قرص خورده تا اوردوز کنه اما ذهن لجبازش لحظه به لحظه بیشتر به افکارش شاخ و برگ میداد.بالاخره در اتاقک آجری با شدت باز شد و جونگکوک تونست نفس راحتی بکشه.
نامجون با لباسهای خاکی و سر و صورت زخمی نفسنفس زنان خودش رو به تهیونگ رسوند و بدون این که بخواد حرفی بزنه سرنگش رو از مادهی پادزهر همون قرصها پر و به بازوی تهیونگ تزریق کرد.جونگکوک احساس کرد حتی با فرو رفتن اون سوزن ناچیز توی دست تهیونگ دردش گرفته.
با این حس احساس دیوونه بودن بهش دست داد اما حرفی نزد و فقط به نامجون خیره شد که چجوری دستش رو روی زخم سرش گذاشته و کف زمین میشینه._معلوم هست کدوم گوری بودی؟؟
جیمین با عصبانیت به نامجون گفت و منتظر جواب قانع کنندهای برای تاخیرش شد.
_نمیبینی؟ تو راه با موتورم تصادف کردم. حداقل مثل یه دوست خدا رو شکر کن که زندهام!
خدا...
برای نوزده سال تمام هر شنبه رو به کلیسا رفت و از همون خدا خواست تا به دعاهاش گوش بده و کاری کنه به رویاهاش برسه.
به رویاهاش نرسید. توی این گروه زندانی شد و حالا کسی که اینجوری دیوانهوار عاشقش شده بود تازه داشت از اون دنیا بر میگشت.
کاش میتونست از کشیش محلهشون بخواد تا این خدایی که همه ازش حرف میزنن رو نشونش بده.
باید به خاطر زنده بودنش تشکر میکرد؟ اونم در حالی که جهنم رو همینجا میدید؟تنفس تهیونگ حالا آرومتر شده بود و احساس میکرد دمای بدنش داره پایین میاد. دست تهیونگ رو ول کرد و از سر جاش بلند شد. یکم نیاز داشت با خودش کنار بیاد.
از کنار هوسوک که درحال مداوای زخمهای نامجون بود گذشت و از اتاق تهیونگ بیرون زد. دیگه واگنِمایی وجود نداشت. حالا دیگه اون اتاقِ تهیونگ بود و جونگکوک اون واگن رو باید با هوسوک شریک میشد.
YOU ARE READING
The Cry Of Devil (VKook)
Fanfictionهیچکس صدای فریادهای شیطان را، وقتی از آغوش خدا رانده میشد نشنید... فقط یک نفر، یک نفر با قلب معصومش برای اولین بار تهیونگِ لال رو شنید و دل به سکوت گناهآلود و در عین حال اندوهبارش سپرد. اما جونگکوک دیر رسیده بود، خیلی دیر؛ بعد از سالها گناه و...