24. 𝑰𝒕'𝒔 𝒐𝒗𝒆𝒓

1.2K 258 67
                                    

تهیونگ بوسه‌ی دوم رو هم روی لب‌های سرخ جونگکوک کاشت و باعث شد پسر ایندفعه لبخند بزرگ‌تری بزنه.

_ باشه باشه، الان یکی می‌بینتمون.

جونگ‌کوک گفت و خواست از آغوش تهیونگ بیرون بیاد اما دست‌هایی که دورش بودن اصرار عجیبی بر نگه‌ داشتنش داشتن.
تهیونگ لبخندی زد و همونطور که بدن خودش رو به جونگ‌کوک چسبونده بود سرش رو نزدیک تر کرد و عطر بدن پسر رو بلعید. وسط اتاق ایستاده بودن و جوری بهش چسبیده بود انگار صدها سال دلتنگ جونگ‌کوک بود.
خودش و پسر رو کمی تاب داد تا لحظات عاشقانه‌تری بسازه. اون حرکت‌های چند سانتی متری چیزی حساب نمی‌شدن ولی تهیونگ عاشق تانگو بود... حتما یه روز اونو با جونگ‌کوک امتحان می‌کرد، شاید روزی بعد از امروز...

چشم‌های جونگ‌کوک از صبح غمگین بودن. از صبح سعی می‌کرد بخنده و چشم‌های غمگینش رو پنهان کنه ولی تهیونگ همه چیز رو می‌فهمید.
پیشونیش رو به پیشونی جونگ‌کوک تکیه داد و باعث شد تا سرش بالا بیاد و اون چشم‌های غمگین دوباره با چشم‌هاش ملاقات کنن.

_ اگه اتفاقی بیفته چی؟

لبخند مطمئنی زد و پلک‌هاش رو روی هم فشرد. دلش می‌خواست بازم اونو ببوسه ولی اگر بوسه جواب می‌داد از صبح تا به حال تاثیر خودش رو گذاشته بود.
خودش هم مطمئن نبود. کاری که داشتن می‌کردن خطرناک‌تر از دزدی از بانک بود، اون باید از جین‌سو انتقام میگرفت.
کاش بارها می‌تونست تکرار کنه که اتفاقی نمی‌افته، اما نباید دروغ می‌گفت، ممکن بود حتی امروز آخرین روزی باشه که چشم‌های پر‌ستاره جونگ‌کوک رو می‌بینه.

_ ته... نمیشه بیخیالش بشی؟ الان هم دیر نیست.

سرش رو عقب برد و درحالی که هنوز راضی به فاصله انداختن بین خودشون نمی‌شد، موهای آشفته و شب رنگ جونگ‌کوک رو با انگشت‌های کشیده‌ش مرتب کرد.

_ پس... میشه زنده برگردی؟

نیشخندی زد و سر تکون داد. دلش می‌خواست زنده بمونه. بالاخره که بر میگشت، البته زنده و مرده‌ش رو نمی‌دونست...

برای آخرین بار نفس عمیقی کشید تا دل خودش رو آروم کنه و بعد از جونگ‌کوک فاصله گرفت. قلبش تندتر از هر وقتی می‌تپید، مثل کسی که در حال خفه شدن داره دست و پا میزنه. باید دوباره به جونگ‌کوک می‌رسید، باید دوباره نفس می‌کشید.

_آماده‌ای ته؟

جیمین تقی به در زد و از پشت در گفت و تهیونگ برگشت تا از اتاق بیرون بره، برای آخرین بار قبل از رفتنش به جونگ‌کوک نگاه کرد.

_ من توی همون پارکی که قرارمونه منتظر می‌مونم تا بیای تهیونگا... نگرانم باش.

سر تکون داد. در اتاق رو باز و از اتاق بیرون رفت. حتی اگر می‌تونست هم خداحافظی نمی‌کرد. مادرش دفعه‌ی آخر یه خداحافظی مفصل باهاش کرد و دیگه نیومد. حتی صورت مادرش رو هم یادش نبود ولی این جور چیزها براش فراموش نشدنی بودن.





The Cry Of Devil  (VKook) Where stories live. Discover now