صداهایی که از بیرون اتاقش میومد زیادی بلند بودن. سعی میکرد روی خوندن کتاب مسخرهی تاریخ معاصر کره تمرکز کنه چون نباید عقب میافتاد. درسته که آزمون قبلی رو از دست داده بود اما امسال باید توی آزمون ورودی دانشگاه قبول میشد تا از این لجنزاری که توش زندگی میکرد خلاص شه.
اما وقتی صداهایی که از بیرون میاومد بیشتر و بیشتر شد، فهمید که نمیتونه مربوط به دعوای پدر و مادرش سر قرضهایی که پدرش بالا آورده بود باشه. کتابهاش رو رها کرد و از پشت میز کوچیکش بلند شد و بیرون دوید؛ خونشون پر بود از افرادی که همه چیز رو به هم میریختن. البته باید اعتراف میکرد اونقدرا هم چیزی نداشتن.
_خواهش میکنم نکنین... پولتونو پس میدم!...
وقتی التماس پدرش رو شنید بالاخره از شوک بیرون اومد و سمت مادرش که داشت گریه میکرد دوید.
_چی شده؟...
_جونگکوک چرا اومدی بیرون؟... برو تو اتاقت و در رو قفل کن!
خواست چیزی بگه اما ترجیح داد وسط اون آشفته بازار به حرف مادرش گوش بده.سمت اتاقش خیز برداشت اما قبل از این که بخواد به در برسه تمام سر و صداها خوابید:
_اونو میبریم...
سمت صدا برگشت. میتونست اعتراف کنه اون پسر از بهشت اومده. یه پسر با صدا و قیافهی بهشتی.
پدرش جلوی پسر زانو زد:
_پسرم رو نبرید. اون، اون نمیتونه.
پسر پوزخندی زد، خم شد و تو گوش پدرش چیزی گفت. نمیدونست چه اتفاقی داره میافته اما احساس خطر میکرد.
آقای جئون بالاخره بلند شد و رو بهش گفت:
_جونگکوک،با این آقایون برو.
ترسیده بود. میخواست فرار کنه اما دستهاش توسط دوتا از افراد اون پسر اسیر شده بودن. و خیلی طول نکشید که به زور اونو از خونه بیرون کشیدن.
مادرش جیغ میزد و سعی میکرد مانع بشه تا ببرنش اما پدرش حتی بهش نگاه هم نمیکرد.
همه چیز سریع اتفاق افتاد. جونگکوک رو توی یه ماشین نسبتا ارزون انداختن و از خونه دورش کردن. اونقدر ترسیده بود که حتی دستهاش هم توان لرزیدن نداشتن. انگار نه انگار که تا ربع ساعت پیش داشت برای امتحان ورودی دانشگاه درس میخوند، اما حالا توسط یه گروه خلافکار داشت به جایی برده میشد که حتی نمیدونست کجاست.
البته اونقدرها هم که فکر میکرد اون مرد بهشتی نبود. شاید یه شیطان در لباس فرشته؟
حتی توی اون اوضاع هم داشت برای خودش شعر و شاعری میکرد..._کجا میریم؟... اصلا چرا منو گرفتین؟
از مردهای سیاهپوشی که احاطهش کرده بودن پرسید اما اونا فقط جوابش رو با یه «ساکت شو بچه!» دادن.
ESTÁS LEYENDO
The Cry Of Devil (VKook)
Fanficهیچکس صدای فریادهای شیطان را، وقتی از آغوش خدا رانده میشد نشنید... فقط یک نفر، یک نفر با قلب معصومش برای اولین بار تهیونگِ لال رو شنید و دل به سکوت گناهآلود و در عین حال اندوهبارش سپرد. اما جونگکوک دیر رسیده بود، خیلی دیر؛ بعد از سالها گناه و...