1

2.9K 415 36
                                    

(تهيونگ)
مامانم  برای سومین بار بغلم کرد چشاش بخاطر گریه تار شده بود( اوخی 🥺)

"مامان، خواهش میکنم اشک منم در نیار ."
مامانش  با ناراحتی لبخند زد و پیشونیشو بوسید.
"متاسفم ... ولی دیدن پسرم که منو ترک مي كنه ، خیلی برام سخته." ( حالا اگه من بودم مامانم میگفت بری دیگه بر نگردی 😂 از مامان لطفا )
منم بوسیدمش و‌ به چشاش نگا کردم ، سعی کردم
چشاش و نگاه نرم و گرمشو فراموش نکنم .
( اوه مای هارت 😂)

"واقعاً متاسفم! ولی چاره ای ندارم اگه انتخاب دیگری داشتم..."
"شششش ...هیچ وقت بهت اجازه نمیدم بخاطر من آیندتو  خراب کنی!"
انگشتش که روی لبم بود و بوسیدم و همو  بغل كردیم

کیفمو برداشتم و از خونه بیرون رفتم برگشتم سمتشو براش دست تکون دادم.
"به جینا بگو که متاسفم که نتونستم ازش خداحافظی کنم. بعداً بهش زنگ ميزنم ."
برای اخرین بار براش دست تکون داد و آخرین چیزی که تو‌ چشاش  دیدم ، خوشبختی بود.
.
.
.
.

از اتوبوس پیاده شدم ، بالاخره وارد سئول شدم! نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم. احساس کردم اینجا متفاوته. مردم در حال راه رفتن بودند ، بیشتر شبیه به دویدن برای رسیدن به محل کارشون بودند .

در بوسان همه چیز آروم تر و آرامش بخش تر بود. این یک تغییر بزرگ برای من بود. ترک خانواده ، اومدن به پایتخت و البته اشنا شدن با افراد جدید. اما نمی دونستم واسه اتفاق هایی که قرار پیش بیاد امادم یا نه ! ( معلومه که نداری اومدی تو شهرااااااااا حالا بیا حالی این کن :/)

خب ، شاید در مورد همه چیز اونقدر مطمئن نباشم ولی برای روز اول دانشگاه آماده بودم.

ساختمان اصلی خیلی دور نبود
.بعد از ده دقیقه پیاده روی ، به اونجا رسیدم اگه نخوام دروغ بگم اونجا اونقد بزرگ بود که وقتی واردش شدم  دهنم وا مونده بود  ! ( حالا اگه من مامانم یهو ظاهر میشد  میزد پس سرم می گفت خاک تو سر ندید پدیدت کن ، آبرومو بردی 😂😐)

یک سالن خیلی بزرگ با راهروهایی که تو هر کدومشون چند تا دفتر بود . اطراف سالن ، پله های بلندی بود که به طبقه بالا ختم می شدند. علاوه بر این ، یک راه با پله های باریک بود که اگه اشتباه نکنم به زیرزمین ختم می شود.

جلو یک میز بزرگ با یک تابلوی کوچک که روش   نوشته بود"پذیرش"ایستادم .
با پذیرنده صحبت کردم که یک زن زیبا و مودب بود و همش لبخند می زد. ( وای اینقد رو مخن کسایی که هی لبخند میزنن :/ دلم میخواد بهشون بگن ببند دو دقیقه اون نیشتو اه رو مخا 😒)

ازش تشکر کردم و کلید اتاقم را گرفتمو به اتاقم رفتم
خوابگاه خیلی از ساختمان اصلی دور نبود که واقعاً بخاطر این ممنون بودم .
با پنج دقیقه پیاده روی به ساختمان نه چندان بزرگی رسیدم و واردش شدم و به دنبال اتاق "303" گشتم .

بلاخره بعد از دو طبقه به اتاق رسیدم و کلیدم را از جیبم در آوردم و در رو باز کردم.

با باز شدن در و دیدن دو نفر چشام  گرد شد و اونا هم  به طور مستقیم به من نگاه کردن.
"تو کی؟ ( ننه فرانکی :/) کلید این اتاقو از کجا اوردی( باز هم ننه فرانکی یا شایدم باباش 😂🤔)!؟"
پسری کهموهای لخت و مشکی داشت ازم پرسید
"تهیونگ کیم تهیونگ."
"چرا کلید داری؟"

پسر دوم همین سؤال را پرسید و دست به سینه ایستاد.
"من-اونا گفتن که این کلید اتاق منه."
"اما هیچ تخت خالی اینجا نیست. چطور ممکنه ؟"

اون یکی پسر با عصبانیت پرسید و به سمتم اومد
به کلیدایی که تو دستم بود نگاه کرد ، میخواست  مطمئن شه که کلیدا مثل مال خودشونه .
بعد از چک کردن بازومو گرفت و بیرون کشیدتم. ( خیل خب چرا اول کاری این قد عصبی )
"ما باید با صحبت کنیم."
.
.
.
.
به ساختمون اصلی برگشتیم و با اون زن که به من کلیدا رو داده بود صحبت کرد و اون گفت که هیچ اشتباهی توی دادن کلیدا به من وجود نداره.

"همه اتاق ها پر بود ، بنابراین ما مجبور شدیم که هر سه نفر شما رو در کنار هم قرار بدیم ."
"چرا اتاق ما؟"
او با یک کلمه ساده به ما جواب داد.
"اتفاقی." (این قد از این کلمه بدم میاد وقتی یه کاری کردن بعدکه میخوان جمعش کنن میگن اتفاقی )
.
.
.
.
همه ما به اتاق برگشتیم.
چمدونمو پایین گذاشتم و به اتاق نگاه کردم.
این اتاق کوچک نبود ، اما برای سه نفر هم زیاد بزرگ نبود.

یخچال و فریزر کوچیک  گوشه اتاق، دو تخت در دو طرف اتاق ، یک کمد  و دو در کنار هم که باید یکیش حموم باشه و اون یکی دستشویی.

"خب ، الان چی کار کنیم ؟"
پسری که موهاش مشکی از اونی که  کوچکتر و کمی کوتاه تر بنظر میرسید پرسید .
پسری که موهای لخت داشت جواب داد.
"فک کنم باید قبول کنیم ..."( فک نکن مطمعن باش 😂)
~~~~~~~~~~~
خب اینم از اولین پارت
امیدوارم خوشتون بیاد🙃

Unexpected | Vminkook (persian translation )Where stories live. Discover now