6

1.9K 317 42
                                    

(سوم شخص)
تهیونگ درو باز کرد و رفت تو و جیمین و جونگکوک هم پشت او اومدن تو
جونگکوک بدون توجه باخستگی روی تختش افتاد
جیمین هم درو بست به همونطور که به سمت تختش می رفت تهیونگو دید که وسط اتاق ایستاده

و بدون اینکه پلک بزنه به فرش خیره شده
به سمتش رفت و دستشو رو شونه اون گذاشت
"تهیونگ ؟!"

تو حال خودش بود که با صدای جیمین به خودش اومد و چندبار پشت سر هم پلک زد و به جیمین نگاه کرد
"چ‌چی؟! "
"حالت خوبه ؟!"

سری تکون دادو عقب رفت که باعث شد دست جیمین از رو شونش بیوفته
جیمین از این کارش اخم کرد و به سمتش رفت
تهيونگ يه قدم عقب تر رفت و همونطور به فرش خيره بود

" م‌من خوبم ....فقط"
"چی ؟!"
"ممنون که منو نجات دادین "

بعد از گفتن این جمله به سرعت نور پرید تو حموم و درو پشت سرش بست ( اهم اهم جای دیگه نیس که قایم شی 😒)

جیمین و جونگکوک هر دو زدن زیر خنده
"این چه کوفتی بود ؟!"
جونگکوک با اخم از پسری که انگار تو اعماق فکرش فرو رفته بود پرسید
جيمين عقب عقب رفت و رو تختش نشت اما چشم از حموم بر نداش انگار هنوز كسي اونجا ايستاده

اون رفتار هم اتاقيشو زير نظر گرفته تو ذهنش بهش اطمينان داد

تهيونگ بعد از ده دقيقه دوش گرفتن اومد بيرون و بدون توجه به اون دوتا روي مبل دراز كشيد
اونا هميشه بهش خيره بود و اون هم هميشه نگاه خيره اونارو رو خودش حس ميكرد
اون قصد داشت تموم شب همونطوری باشه ولی
امان از گشنی

گشنش بود و نمیتونست بخوابه. یه لعنتی به خودش فرستاد که چرا وقتی کافه بوده چیزی نخورده که الان مجبور نشه با اونا چشم تو جشم بشه

بدون توجه به اونا هودیشو پوشید و خواست سمت در بره که با صدای جونگکوک متوقف شد
"کجا میری ؟!"
"م‌میرم یه چیزی ب‌بگیرم"

بدون نگاه کردن بهش جواب داد
"منم میام "
تهیونگ برگشت سمت صدا که ای کاش برنمی گشت
وقتی برگشت دید جنگکوک با چشمای تیرش داره بهش نگاه میکنه
"ن‌نیازی نیس.."

جونگکوک عمیقا اخم کرد و به سمت تهیونگ رفت
تهیونگ به چشمای جونگکوک که بهش نزدیک میشد  نگاه کرد و عقب عقب رفت تا خورد به در
چشماشو بست و مث کوجه قرمز شد

"حرکت کن "
تهیونگ چشماشو باز کرد و به چشماش نگاه کرد
"ه‌ها؟!"
جونگکوک با یه خنده شیطانی به در اشاره كرد
"میخوام درو باز کنم "
"ا‌اهان ببخشید..."

تهیونگ کنار رفت تا اول جونگکوک بره. قبل اینکه درو ببندن با صدای جیمین متوفق شدن
" جونگکوک ! مواظب باش نصفه شبه .."
جیمین نگاش به فرد مذکور و جونگکوک بود مث اینکه با چشماشون باهم حرف میزنن

تهیونگ به جیمین نگاه کرد و بعد به جونگکوک.
پیش خودش فک کرد چرا به اون نگفت که مواظب خودش باشه. همونطور که تو فکر این بود دید که جیمین داره بهش لبخند میزنه
اونم لبخند زدو با جونگکوک رفتن و درو بستن

بعد از کمی پیاده روی به مغازه رسیدن. تهیونگ با دیدن بسته بودن مغازه لعنتی به خودش فرستاد
" فاک ! حالا تا فردا باید گشنه باشم .."
"یه کافه هس میریم از اونجا یه چیزی میگیریم "

تهیونگ دستشو تو جیبش کرد. اخه لباس زیاد تنش نبود و بیرون هوا سرد بود
به کافه رسیدن. با اینکه بسته بوداون زن مهربونی سفارششونو گرفت
" شما خیلی خوش شانسید من هیچ وقت این موقع باز نیستم و همیشه ساعت ده میبندم ولی یه کاری برام پیش اومد مجبورم امشب بمونم "
تهیونگ لبخندی بهش زد
" خیلی ممنون ولی واقعا معذرت میخوایم  به زحمت افتادید یخچالمون خالی بود "

" اشکال نداره عزیزم. خوشحالم که تونستم کمکتون کنم فقط چند دقیقه صب کنید غذاتونو بسته بندی کنم"
تهیونگ دوباره لبخند زدو دستاشو دراورد تا بانفسش گرمش کنه که ناگهان دستاش توسط یه جفت دست بزرگ گرفته شد

تعجب کرد و به جونگکوک نگاه کرد البته اینو فراموش نکنیم که جونگکوک قبل از گرفتن دستای تهیونگ یه جنگ درونی با خودش داشت
یه بخشش میگفت که اون دستای نازو بگیره گرمش کنه
بخشی دیگش جلوی اونو از این کار می گرفت
اما بخشی که میخواست بهش نزدیک شه برنده شد

تهیونگ همونطور اونجا ایستاده بود و از این کار ناگهانی جونگکوک شوکه شد
نه مث اینکه دیوونه شده بود احساس کرد که از دیدن چهره اون خوشش میاد ولی ترسید
اون از احساساتش ترسید بود چون اصن درکشون نمیکرد
واسه همین گیج بود و نمیتونست به دوتا هم اتاقی جذابش فکر نکنه با اینکه اولین ملاقات خوبی نداشتن
ولی بازم اونا بهش توجه میکردن

"بفرمایید پسرا. امیدوارم لذت ببرید "
باصدا زن به خودش اومد
"خیلی ممنون ..."
خدا میدونه چقد اونجا ایستاده بود و چون جونگکوک نمیخواست اون زن تو اون حالت ببینتشون رفته بود درحالی که دیده بود

ا‌ن زن به پسر که کمی خجالتی بنظر میرسید لبخند زد
تهیونگ از زن خدافظی کرد و اومد بیرون و برگشتن خوابگاه البته اینم فراموش نکنیم که جونگکوک برای نزدیکی به تهیونگ به بهونه گرم کردن دشتشو گرفت بود
~~~~~~~~~~~~
بلاخره جونگکوک پیش قدم شد 😈😆
ممنون که میخونید 🙃

Unexpected | Vminkook (persian translation )Where stories live. Discover now