5

2K 330 64
                                    

(سوم شخص )
جيمين اونو محكم به ديوار چسبوند و چاقویی زير گردنش گذاشت
همينطور كه جيمين فشار چاقو روی گردنش بیشتر میکرد جانگکوک پشت جیمین ایستاد و پوکر فیس تمام به صورت خونی مارک نگاه کرد و گفت
" خب بزار برات روشن کنم قضیه از چه قراره ..."

جانگکوک به مارک که مث سگ ترسیده بود داشت خودشو خیس میکرد نزدیکتر شد و جیمین فشارو بیشتر کرد و جانگكوک ادامه داد
"اگه به بار دیگه تو و اون دوستای عوضیتو دور و ور تهیونگ ببینم خودم زنده زنده آتیشتون میزنم ! افتاد ؟!"

مارک سری تکون دارد و دمش گذاشت رو کولشو دِ درو
هردو زدن زیر خنده و فرار کردن مارک تماشا کردن
بعد از اینکه مطعمن شدن که رفته به سمت اتاقشون برگشتن و از دیدن دوباره تهیونگ ذوق
کردن

"واقعا ميخواي زنده زنده اونارو بسوزوني ؟!"
جیمین با بازی گوشی پرسید
" نگو که اگه دوباره نزدیکش بشن همین کارو میکنی!؟."

جیمین اخمی کرد و نفس عمیقی کشید
حتی فکر اینکه کسی به جز خودش و جانگکوک بهش نزدیک بشن عصبیش میکرد
"هیچ کس حق نزدیک شدن بهشو نداره "
زیر لب گفت . یه غمی تو صداش بود
جونگکوک دید هم اتاقیش بخاطر اون پسر کیوت ناراحت و حتی خودش هم فکرشو نمیکرد که به اون پسر بگه کیوت.

جیمین درو باز کردو با لبخند وارد شد که دید بله
جا تره و بچه نی
توی چارچوب در خشکش زد
جانگکوک که داشت با گوشیش بازی میکردو حواسش نبود به جیمین خورد و با اخم گفت
" چرا نمیری تو ؟! "

جیمین که یادش رفته بود چطور باید حرف بزنه با دست به تخت خواب خالی اشکاره کرد و جنگکوک که تا حالا متوجه نشده بود با همون اخم به سمت جایی که جیمین اشاره میکرد برگشت. بادیدن تخت خالی با وحشت گفت
"چی !؟ اون کجاس ؟!"
" باید بریم دنبالش ..."
جیمین گفتو جانگکوک هل داد بیرون
.
.
.
( نیم ساعت قبل )
تهیونگ به ارومی از خواب بیدار شد و مث یه بچه پنج ساله خمیازه کشید همونطور چشماشو با کف دستش میمالید به اطراف نگاه کرد ولی کسیو ندید
"لابد رفتن بیرون "
از رو‌ تخت بلند شد و به سمت در رفت. دستگیره رو گرفت و به پایین کشید
وقتی دید باز نمیشه تعجب کرد
"قفل شده ؟! کی ...اوه حتما اونا قفل کردن."

به ساعت نگاه کرد و  عصبی گفت
" کلاس بعدیم داره شروع میشه .."
یادش اومد کلیدا رو داره و بخاطر این همه غیبشت اهی کشیدو در رو باز کردن و دوباره اونو قفل کرد
و راهی ساختمون اصلی شد

کلاسش تموم شده به کافه تریا رفت. جینو دید که با یه پسر دیگه گوشه کافه نشسته
پیششون رفت و نشست . جین هم اتاقیش نامجونو به تهیونگ معرفی کرد

تهیونگ از نامجون خوشش اومد چون احساس می کرد خیلی مهربون و صمیمیه
هینطور که داشتن حرف میزدن ناگهان تهیونگ متوجه شد کسی داره صداش میکنه
"تهیونگ !"

به سمت  صدا برگشت و با دیدن چهر دو هم اتاقیش که نفس نفس میزدن و نگرانی از چشماشون میبارید تعجب کرد
"معلوم هست کجایی ؟! میدونی وقتی دیدیم نیستی چقد نگرانت شدیم ؟! "

جیمین و جانگکوک با نگران و گیجی به تهیونگ
نگاه میکردن
" ببخشید !  شما ؟! و چرا تهیونگ باید تو اتاق شما باشه ؟! "
جین با کنجکاوی پرسید و ابروشو بالا برد
شاید بگید که کسی همچین سوالیو نمیپرسه ولی تهیونگ برای اون فقط پسر عمو نبود بلکه مث برادر کوچیک ترش بود

اون از وقتی پدرش فوت کرده بود از تهیونگ مراقبت میکرد و احساس می کرد که همیشه باید حواسش به برادر کوچیکش باشه

نامجون درحال خوردن قهوه بود و بنظرش امد که صدایی که شنیده اشناس و برگشت سمت صدا
"جانگکوک ؟!"
جانگکوک توجش به مرد کنار تهیونگ جلب شد
" نامجون هیونگ ؟! شما اینجا چیکار میکنید ؟!
"فک کنم  درس خوندن "
نامجون خند و جانگکوک از این حرف نامجون ناراحت شد

جانگکوک نامجون و شوگا رو از دبیرستان میشناخت و خیلی وقت بود باهم صحبت نکرده
بودند

" ببخشید ولی میشه خودتونو معرفی کنید ؟! "
" ما هم اتاقی های تهیونگ هستیم "
جیمین با خونسردی تمام گفت ولی جانگکوک هنوز از حرف اون ناراحت بود

جین با چهره سوالی به تهیونگ نگاه کردو تهیونگ یه نگاه به هم اتاقی هاش کرد و یه نگاه به جین
" تو میدونی ... متاسفانه دوتا هم اتاقی دارم "
"متاسفانه ؟!"

جنگکوک به ارومی صداشو برد بالا و پرسید
" م‌منظورم اینکه ... مث یه جای بزرگ که همه زندگی باهم میکنن ، درسته ؟"

جونگکوک به ا‌ون نگاه کرد و سعی کرد بهش نپره
اونا اونو از دست اون حرومزاده ها نجات داده بودن و بعد اون این طوری درموردشون فکر میکرد
جیمین اه کشید و گفت که بهتر بر گردن خوابگاه
تهیونگ هر دو دستشو بهم زد و فقط جیمین فهمید که چطور کوکی از اعصبانیت داستاشو تو مشت کرده چون اونم از هم اتاقیش نا امید شده بود

نامجون جانگکوک بغل کرد و متوجه شد که عصبیه ولی از چیو نفهمید
اونا تو راه برگشت به خوابگا باهم حرف نزدن. همشون عمیقا تو فکر فرو رفته بودن
تهیونگ احساس عجیبی داشت و نمیتونست از اث فکر اون دوتا که مث محافظا بقلش  دارن راه میرن بیرون بیاد

جونگکوک بخاطر تمام اتفاقای امروز یه کم عصبی بود. همه چیز براش پیچیده بود. اون کسی نبود که به چیزی زیاد فکر کنه و همه اینا بخاطر اون پاپی کوچولویی بود که کنارش راه می رفت

ولی جیمین به چیزی بیشتر از اون پسر فکر میکرد
اون میخواست بفهمه که چرا داره به یه پسر که بیشتر از یه هفته نیس میشناستش اینقد فکر میکنه
"لابد بخاطر اتفاقیه که تو باشگاه افتاده ...مهم نیس "
سعی کرد خودشو با این جمله متقاعد کنه ولی تو اعماق ذهنش میدونست که قانع کننده نیس و ممکنه برای مدت طولانی ذهن یا حتی قلبش هم درگیر کنه ...
~~~~~~~~~~~~~
ببخشید یکم هول هولی شد امیدوارم خوشتون بیاد 🙃
ممنون که میخونید 😊

Unexpected | Vminkook (persian translation )Where stories live. Discover now