11

2.1K 309 162
                                    


(سوم شخص )
وقتي برگشتن خوابگاه اونقد خسته بودن که توانایی بیدار موندنو نداشتن.
تهیونگ لباساشو باهمون خستگیش  مث  بچه پنج ساله ها که بعد از ساعت ها گریه برای اینکه یکی بیاد کمکش ولی در اخر خودشه که  باید انجام بده  عوض کرد

اون دونفرم هم لباساشون‌ عوض کردن وقتی تهیونگ برگشت مث دخترا جیغ کوتاهی کشید ( یا پیغمبر عظما خوب شد دختر نشد این 🤦🏻‍♀️)
و با دیدن بدن نیمه لخت اون دوتا سعی کرد از تبدیلش به گوجه جلو گیری کنه و تا جایی هم موفق شد ( اقا بزن دست قشنگه رووووووو 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻ایندفع فرار نکرد تو حموم 💃🏼🕺🏻💃🏼🕺🏻)

" چ‌چرا شما دوتا لباس تنتون نیس ؟!"
جونگکوک و جیمین یه لبخند شیطانی(😈از اینا )
بین هم رد و بدل کردن
"چرا که نه !"
" منظورتون چیه ؟!"

تهیونگ همون طور که سعی میکرد نگاشون نکنه دستشو رو چشاش گذاشت و برگشت
نه اینکه از دیدن اونا اونطور متنفر باشه. اون درواقع دوست داشت اونارو اینطوری ببینه ولی برای اینکه جلو خودشو بگیره چشماشو بست
(اخه میدونید من بودم اینارو بوسیدم بخدا مدیونید فک کنید تهیونگ بوده 😐 اون همیشه جلو خودشو میگیره :/)

" ما همیشه همینطوری میخوابیم..."
(خب یادم رفت بگم تهیونگ همیشه زود میخوابید بچم خیلی مثبته 😐😁)
"ببخشید من شبا بیدار نمیمونم تا شمارو دید بزنم"
ناامیدانه گف چون بودن کنار اون دوتا پسر جذاب اونم نیمه لخت چیزی نبود که اون الان میخواست
( ببخشید میشه بگید پس دقیقا چی میخواست ؟! 🙁)
" هی ته میخوای تموم شب چشاتو ببندی ؟!"

دستاشو از رو صورتش برداشت ولی چشاشو بست و سعی کرد به سمت کاناپه بره ولی قبل از اینکه بهش برسه دست های جونگکوک دور کمرش حلقه شد و اونو بلند کرد و روی تخت انداخت

جیغ کوتاهی کشید وقتی چشاشو باز کرد و تختا رو کنار هم دید حالتش عوض شد
" چرا اینارو کنار هم‌گذاشتید ؟!"
"خب ما میتونیم کنار هم بخوابیم .."
جونگکوک با همون لحن واضحش گفت و مث جیمین اون ور تخت پرید تا تهیونگ وسط باشه

سعی کرد تا از جاش بلند شه ولی با حلقه شدن دستی دور کمرش متوقف شد. سرشو بلند کرد و با نگاه جدی جونگکوک روبه رو شد
" جایی تشریف میبری ؟!"
اب دهنشو قورت داد و سرشو تکون داد ترسیده بود و نمیخواست ازش سرپیچی کنه

ساکت دراز کشید و پتو کشید رو سرش. چند ثانیه بعد  احساس کرد یه دست دور کمرش حلقه شد و اون یکی دستشو گرفته
همین کافی بود تا تهیونگ لخت بودن اونا رو فراموش کنه بخاطر وجودشون احساس ارامش کنه
چشماشو بست و لبخند زد و خوشحال بود که به جای یه نفر دونفرو دوست داره که بهش اهمیت میدن. اون واقعا خوشحال بود و نمیتونست اینو انکار کنه

Unexpected | Vminkook (persian translation )Where stories live. Discover now