7

1.9K 311 81
                                    


(سوم شخص)
" ما اومدیم "
تهيونگ با صداي بلند گفت و باعث شد جيمين دست از كتاب خوندن بكشه و برگرده سمت صدا
وقتي برگشت تهيونگ كه درحال لبخند زدن بود و جونگکوک که ساکت بود دید

"سلام ... چیزی خریدین؟!"
تهونگ لبخند مستطیلی خودشو به جیمین نشون داد و همین باعث شده یه لحظه قلب جیمین وایسه

"اره ! مغازه نزدیک بود ولی کوکی یه کافه همین نزدیکا میشناخت واسه همین رفتیم اونجا "
جونگکوک از لقبی که گرفته بود تعجب کرد و این از دید تهیونگ پنهان موند
" خب ... میتونیم بخوریم ؟! چون دارم از گشنگی میمیرمو نمی تونم صبر کنم "

جیمین سری تکون دادو پشت میز نشستن و جونگکوک غذاها رو اورد. به محض رسیدن غذا ها روی میز تهیونگ وقت تلف نکرد و سمت غذا ها حمله ور شد

جیمین و جونگکوک به پسر کیوت روبه روشون خیره بودن که تهیونگ متوجه سنگینی نگاه اونا شد و سرشو اورد بالا و جیمین بادیدن دهن و لپای تهیونگ قند تو دلش اب شد
"من مشکلی دارم ؟!"

جونگکوک خیلی با خودش کلنجار رفت تا لپاشو نگیره پس واسه اینکه جو سنگین به وجود اومده رو عوض کنه پرسید
"من یکم خستم ... نوشیدنی میخواین ؟!"
هردو سر تکون دادن و جونگکوک سمت یخچال رفت و چندتا نوشیدنی اوردن

تهیونگ با سومین شیشه کاملا مست شده بود
ولی حواسش به اطرافش بود.  خودش میگفت و خودش میخندید (اهم اهم بعد میگه حواسش به اطرافش بود 😑)

جیمین و جونگکوک اونقد مست نبودن و فقط سرگیجه داشتن
تهیونگ به جونگکوک نگاه کرد و رفت تو بغلش رو پاش نشست و دستشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد

" تو خیلی خوشگلی ! "
"چیکار داری میکنی ؟!"
جونگکوک ابروشو بالا برد و به پسری که تو بغلش بود شوکه نگاه کرد
" میدونی ... خیلی هاتی ، درس نیس ؟!"
سرشو جلو برد جونگکوک که از تعجب خشکش زده بود و بوسید

" تهیونگ تو مستی بلند شو "
سعی کرد خونسرد و جدی باشه ولی با وجود اون قیافه کیوت او داشت کنترلشو از دس می داد
" چرا ...چون ازم متنفری ؟!"
اون مست بود و نمیتونست درس حرف بزنه اینو جونگکوک خوب میدونست و همین کارو واسه کنترل خودش سخت تر می کرد

"من ازت متنفر نیسم حالا پاشو "
خواست پاشه که با دیدن قیافه ناراحتش متوقف شد

اگرچه تهیونگ مست بود ولی هرچی تو ذهنش بود و میگفت
اون از اینکه هم اتاقی هاش سعی میکردن خودشونو کنترل کنن ناراحت بودو اون میدونست که اونا جذبش شدن چون هم همین احساسو خودشم داشت. اون فقط میخواست بیشتر بهشون نزدیک شه ولی اونا اجازه نمیدادن

"چرا تو و ...جیمین ازم دوری میکنید !؟"
جیمین از ا‌ول به اون د‌وتا خیره بود و  خشکش زده بود. اون بیشتر از یه احساس و تجربه می کرد
اون از یه طرف به موقعیت جونگکوک که تهیونگ تو بغلش نشسته بود حسودی میکرد (اوخی بچم حسودیش گل کرده 😆)

وقتی تهیونگ با صدا شکسته گفت که اون با دوری ازش صدمه دیده و ناراحت ، اونم ناراحت شد چون نمیخوایت ازش دوری کنه یا بهش صدمه بزنه ولی خب از احساساتش مطمعن نبود

" ما نمیخواستیم ازت دوری کنیم "
اینبار جیمین گفتو به چهره ناراحت جونگکوک نگاه کرد
"ولی کردین ...هر دوتاتون "

جونگکوک دستشو رو شونه های تهیونگ گذاشت
"بسته تهیونگ ! تو نمیفهمی چی داری میگی "
تهیونگ دستشو مشت کرد و به سینه جوونگکوک زد
"چرا میدونم چی میگم ... میدونم شما ازم متنفرید
با اینکه من دوستون دارم ... شما ازم متنفرید "
خواس بلند شه که جونگکوک مانعش شد
" چی ؟! چی گفتی ؟!

تهیونگ گریه میکرد و میخواست بره
"بزار بره "
جیمین سمتشون اومد و  تهیونگ و از هم اتاقی عصبانیش دور کنه
"جونگکوک ولش کن داری بهش صدمه میزنی "
تهیونگ سمتش چرخید و بدون هیچ تردیدی جیمینو عمیق بوسید
جیمین از این حرکت ناگهانی اون شوکه شد و با چشمای گرد شده به دیوار روبه روش خیره شد

جونگکوک هم با دیدن اون دوتا که داشتن همو میبوسیدن شوکه شد
تهوینگ عقب کشید و به زمین خیره شد. سریع به سمت در رفت ( بخدا اگه رفته باشه توحموم خودم میرم‌میکشمش بیرون-_- )چند ثانیه بعد اتاق تو سکوت فرو رفت. جیمین جونگکوک بهم خیره شدن
مثل اینکه چیزی قراره شروع شه ....
~~~~~~~~~~~~~
سیلام
می دونم این پارت خیلی خوب نشد 😔
بازم ممنون که میخونید و ووت میدین و کامنت میزارید 🙃

Unexpected | Vminkook (persian translation )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora