8

2K 306 39
                                    

(تهیونگ )
من کار بدی کردم ؟! توی این دو روز لنتی تمام تلاشمو کردم که ازشون دور باشم هر چند که وقتی میدیدمشون فرار میکردم ازشون.
من از اون شب لعنتی تا به الان پیش جین و نامجون هیونگ زندگی میکنم

اونا خیلی مهمربونن و فهمیدم که اونا با هم هستن
خودشون بهم نگفتن ولی میشد از نگاهشون اینو فهمید

با دیدن اونا یادم هم اتاقی های  خودم می افتم و دوست داشتم  برگردم عقب و باهاشون حرف بزنم ولی نمیتونم. اول باید از چیزی مطمعن بشم

همه اینا موقعی که تو‌ کافه بودیم و داشتم کیک توت فرنگی میخوردم توی ذهنم مرور شد 

توی حال خودم ، سرمو بالا اوردم که دیدم چهره ای اشنا داره میاد سمت. با عجله وسایلمو جمع کردمو به جین گفتم
" اه هیونگ من الان کار دارم باید برم بعدا میبینمت "
کیفمو برداشتم به سمت در دویدن که با کسی برخورد کردم وقتی سرمو بالا اوردم دیدم اون جونگکوک

برگشتم تا از یه راه دیگه برم که جیمین خودشو بهم رسوند از پشت مانعم شد با وحشت بهش نگاه کردم و دوباره به جونگکوک نگاه کردم
"چ‌چی کار دارین میکنین ؟!"
"چرا ترسیدی ؟!"
بخدا برق چشماشو دیدم.  چه غلطی میخواستن بکنن؟!

هردو بهم‌ نزدیک میشدن. به قدری که بدنامون بهم بخورد کرد و همین کافی بود تا باز مث‌ گوجه قرمز بشم
" اوخی چه کیوت !"
"فک کنم بهتر باشه با هم صحبت کنیم "
من با چشمای عین نَلبِکی به جیمین نگاه کرد
"درمورد چی ؟!"
"چیز مهمیه "

وقتی جیمین و جونگکوک دستمو گرفتن میبردنم بیرون دعا دعا میکردم یکی پیدا بشه و‌ منو نجات بده
"تهیونگ ؟! خودتی ؟!"
من و هم اتاقی هام به سمت صدا برگشتیم
"ه‌هوسوک هیونگ ؟!"

نمیتونستم باروم کنم. اون بهترین دوستم تو دبیرستان بود و همیشه پیش منو جین هیونگ بود
اون برام مث برادر دومم بود

"شما دونفر کی هستین ؟! "
با اخم به دستاشون که دو بازوم بود اشاره کرد
" و با ....برادر عزیزم چیکار دارین ؟! "
نمیتونستم جلو خندمو بگیرم وقتی گفتم «برادر عزیزم»
جونگکوک درحالی که تعجب کرده بود جدی پرسید
"شما برادرش هستین ؟!"

" خب نه دقیقا "
اون همونطور که منو ازشون دور میکرد گفت و از پرسید
"تو خوبی ؟!"
"بله هیونگ خیلی ازت ممنونم "
لبخندی بهم زد و دوباره به سمت اونا برگشت
"خب شماها کی هستین ؟!"
" هم اوتاقی "
جونگکوک خیلی کوتاه و ساده جواب داد و از اومدن هوسوک و بهم خوردن نقشه هاش ناراحت بود
"مگه میشه ؟! سه نفر تو یه اتاق ؟! "

" این همون چیزیه که ما روز اول ازشون پرسیدم و اونا گفتن که هیچ اتاق خالی ندارن و به طور اتفاقی شما سه تا تو یه اتاقید "
نگاه خیره جیمین روی من بود و ‌نمیتونستم چیزی رو از چشماش بخونم بخاطر همین بازوی هوسوک و گرفتم به ارومی اونو از اونا دور کرد
" من از دیدنت اونم اینجا خیلی تعجب کردم هیونگ. نظرت چیه بریم با هم یکم حرف بزنیم ؟!"
لبخند عصبی زدم و برای اخرین بار بهشون نگاه کردم و نمی تونستم لرزش بدنم کنترل کنم چون اونا به جای خیره شدن به من یا عصبانی شدن
فقط پاشونو به زمین میکوبیدن
و‌ از اون بد تر صدای بم جونگکوک منو بیشتر از قبل ترسوند
" واسه همیشه نمیتونی فرار کنی ..."
~~~~~~~~~~~~
اینم از پارت بعدی
امیدوارم خوشتون بیاد 🙃

Unexpected | Vminkook (persian translation )Where stories live. Discover now