10

2.5K 398 109
                                    

آهنگ‌این پار، First love از suga هست.
ترجیحا بعد از اینکه معنیش رو خوندین پلی کنین.
.
.
.
با اولین قطره ی اشکی که از چشم هاش سرازیر شد، کنار
دیوار سر خورد.
اون چیکار کرده بود؟ از دست خودش عصبانی بود و همه اش
رو سر جونگ کوک خالی کرده بود!
اون هم به بدترین شکل و با حرفهایی که میدونست چقدر بهش ضربه میزنن.
پاهاش رو توی بدنش جمع کرد و سرش رو روی زانوهاش
گذاشت.
به جونگ کوک فکر کرد. به بدی هایی که در حقش کرده
بود. به اینکه الآن چقدر ازش ناراحت و دل شکسته بود.
به این فکر کرد که این مدت عاشقانه جونگ کوک رو
دوست داشته ولی اون رو با حس برادرانه اشتباه گرفته بود! یا نه... از همون اوایل شروع کرده بود به عاشق جونگ کوک بودن اما نمیتونست این مسئله که عاشق همجنس خودش شده  بود رو درک کنه.
خیلی وقت بود فهمیده بود حسش به جونگ کوک فرق
کرده اما نادیده اش گرفته بود.
این ترسونده بودش و از روی ترس با جونگ کوک
اونجوری رفتار کرده بود.
آدم ها وقتی میترسن خیلی ترسناک میشن! خیلی...!
میدونست که وقتی دوسال پیش جونگ کوک تصمیم گرفته  بود بهش اعتراف کنه همه ی جوانب رو در نظر گرفته بود.
اینکه صد در صد نقش زیر رو توی رابطه قراره بازی کنه و  برای تهیونگ همیشه این سوال بود که چجوری حاضر شده  از مرد بودن و مردونگیش بزنه؟ برای تهیونگ این سوال پیش اومده بود چون جوری که باید  عاشق نشده بود! در واقع، به اندازه‌ی جونگکوک عاشق نشده بود!
سرش درد گرفته بود. سرش از این همه فکر جونگ کوک و  عذاب وجدان داشت منفجر میشد!
داد خفه ای کشید و به هق هق افتاد. موهاش رو توی مشتش
گرفت و کشید تا شاید از درد سرش کم بشه؛ اما فایده ای
نداشت.
کلمات همونطور که میتونن یه آدم رو از لب پرتگاه کنار
بکشن و نجاتش بدن، میتونن کشنده باشن! تهیونگ هم با
کلماتش جونگ کوک رو کشته بود...
بعد از چند دقیقه هق آرومی زد و نگاه خسته ای به دور و
اطرافش انداخت.مستیش تقریبا پریده بود و تحمل کاری که با جونگ کوک
کرده بود سخت تر شده بود.
الان میفهمید که عاشق جونگ کوک بود!
صد در صد از این قضیه مطمئن بود. و از اینکه نمیخواد
جونگ کوک رو از دست بده هم مطمئن بود.
جونگ کوک بارها و بارها بهش گفته بود مراقبش میمونه
اما تهیونگ چی؟
نباید میزاشت اینطوری رنجیده اونجارو ترک کنه. باید بهش
میگفت! باید به جونگ کوک میگفت که عاشقانه دوستش
داره!آره باید همین کار رو میکرد. جونگ کوک اون دل نازک
تر و مهربونتر از این حرفا بود؛ وقتی میفهمید تهیونگ هم عاشقشه خوشحال میشد و میبخشیدتش!
با فکر به اینکه اگه جونگ کوک احساسش رو
بفهمه چقدر خوشحال میشه خنده ی عصبی ای کرد و توی
یک آن از جاش بلند شد.
بارونی مشکیش رو پوشید و با برداشتن چترش از خونه خارج
شد. زیر لب از مسیح بابت اینکه خانواده اش خونه نیستن
تشکر کرد و
کنار خیابون ایستاد تا تاکسی بگیره. از ذوق کاری که
میخواست بکنه نمیتونست روی پاهاش بایسته و دوست
داشت سریع تر به خونه ی جونگ کوک برسه. بعد از گذشت چند دقیقه بالاخره یک تاکسی براش نگه
داشت. تهیونگ سوار شد با دادن آدرس سرش رو به شیشه
ماشین تکیه داد.
از پشت پنجره ی ماشین به ساعت یکی از مغازه های کنار
خیابون نگاه کرد.
ساعت ده و ربع بود، یعنی نزدیک نیم ساعت بود که جونگ
کوک رو فرستاده بود بره؟ چقدر زمان بنظرش زود گذشته
بود.
به خاطر بارون شدیدی که میبارید، ترافیک سنگینی توی
خیابون ها ایجاد شده بود. تهیونگ هم برای اینکه گذر زمان
رو حس نکنه به قطرات بارونی که بی رحمانه خودشون رو
روی زمین میکوبیدن نگاه میکرد و به عکس العمل جونگ
کوک بعد از فهمیدن احساسش فکر میکرد. بغلش میکرد؟ یا بدون توجه به خانواده اش که داخل خونه
داشتن نگاهشون میکردن میبوسیدتش؟
از فکر بوسیده شدنش توسط جونگ کوک لبخند کوچیکی روی لبش جون گرفت. لبخندش داشت رو به بزرگ تر شدن
میرفت که متوجه نگاه راننده از توی شیشه ماشین روی
خودش شد. برای اینکه مثل احمق ها خندیدنش رو توجیح
کنه دستش رو روی لبش کشید و دوباره به حالت جدی خودش برگشت.
تصمیم گرفت تا میرسن توی ذهنش حرف هایی که میخواد به
جونگ کوک بزنه رو ردیف کنه.
چشم هاش رو بست و توی ذهنش شروع کرد به حرف زدن. همینطور داشت به اعتراف کردن توی ذهنش ادامه میداد که
با صدای راننده چشم هاش رو باز کرد.
به اطراف نگاه کرد و با دیدن محله‌ی جونگ کوک
لبخندی زد. کرایه رو حساب کرد و از ماشین پیاده شد.
برای اینکه خیس نشه چترش رو باز کرد و با سه قدم بلند
خودش رو به خونه ی جونگ کوک رسوند. خواست زنگ
رو بزنه که متوجه باز بودن در حیاط شد.
ابروش رو بالا انداخت و بیخیال زنگ زدن شد.
طول حیاط رو طی کرد و به در ورودی رسید. صدایی از
داخل خونه نمیومد و این عجیب بود!
چون این ساعت همیشه صدای خنده های جیسو که در حال
بازی با اقای جئون  یا جونگ کوک بود کل خونه رو پرمیکرد و به راحتی قابل شنیدن بود. اما الان فقط سکوت بود
و سکوت بود و سکوت...!
سرمای یکدفعه ای به بدنش وارد شد و باعث شد پشتش
بلرزه. به سمت کوچه برگشت و تا جایی که دید داشت
کوچه رو از نظر گذروند. جز یک ون سیاه چیز دیگه ای به
چشم نمیخورد.
دوباره برگشت سمت خونه و نفس عمیقی کشید؛ چترش رو
بست و کنار در خونه روی زمین ول کرد. دستش رو روی
دستگیره در گذاشت و به آرومی بازش کرد. صداهای
نامفهومی به گوشش میرسید اما نمیتونست تشخیص بده که
چی میگن. لب هاش رو با استرس بین دندون هاش گرفت و
وارد خونه شد. هنوز طول راهرو رو کامل طی نکرده بود که با صحنه ای که
دید پاهاش سست شدن و نتونست جلوتر از اون بره. هرچند
حتی اگر میتونست هم جلوتر نمیرفت!
اقای جئون توی سالن اصلی افتاده بود و اطرافش پر از
خون بود!! جونگ کوک بالای سر اقای جئون با دست و پای
بسته زانو زده بود و بی هیچ حرکتی به پدرش زل زده بود. رد
اشک های خشک شده روی صورتش به راحتی قابل دیدن
بود اما الان فقط به پدرش زل زده بود.
کمی اونورتر چهار مرد سیاه پوش که تیشرت های سیاه
یکسان و شلوار های سیاه یک شکل به تن داشتن، دور و بر
خانوم جئون که مثل جونگ کوک با دست و پا و دهن بسته
زانو زده بود حلقه زده بودن و با صدای آرومی حرف میزدن.خانوم جئون اما همونطور که اشک میریخت به صورت بی حس جونگ کوک نگاه میکرد.
حتی تو این شرایط هم نگران پسرش بود!
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و کمی نزدیک تر شد.
صدای مرد ها حالا واضح تر شده بود:
_زنه رو چیکارش کنیم؟
+چیکارش میخوای کنی؟ بکشش دیگه.
=آره موافقم فقط سریع تمومش کن بریم.
×دخترشونو معلوم نیست کدوم گوری بردن پیداش نیست. فوقش خونه رو اتیش میزنیم میریم.
با این حرف مرد، تهیونگ متوجه نبود جیسو توی سالن شد.
زیرلب خدارو شکر کرد که نیست و نفس عمیقی کشید. تهیونگ به جونگ کوک که هنوز هم تغییری توی
پوزیشنش ایجاد نشده بود نگاه کرد.
فقط چند قدم باهاش فاصله داشت! هیچکس حواسش به
جونگ کوک نبود و میتونست توی یک حرکت جونگ
کوک رو بلند کنه. بعدش با تمام توان میدویید و از اونجا دورش میکرد.
آره به سادگی میتونست جونگ کوک رو نجات بده! اما اگه
میدیدنش چی؟ اونم گیر میفتاد و معلوم نبود چی به سر جفتشون میومد...
همون لحظه نگاه جونگ کوک به آرومی بالا اومد و با نگاه
تهیونگ تداخل کرد.
رنگ نگاهش عوض شد و تهیونگ توی نگاه جونگ کوک
به جای بی حسی چند دقیقه قبل رنگ التماس رو دید! داشت بهش التماس میکرد که نجاتش بده! جونگ کوک هم
میخواست زنده بمونه!
چند ثانیه نگذشته بود که با صدای کشیدن ماشه تفنگ
گردن جونگ کوک به سرعت سمت مادرش برگشت.
از اونجایی که تهیونگ پشت دیوار قایم شده بود دیگه به
خانم جئون دید نداشت اما میتونست تصور کنه که چه اتفاقی
در حال وقوعه.
چشم های جونگ کوک ناگهان گرد شدن و صدای نامفهوم
ارومی از پشت دهن بستش به گوش رسید.
اونطور که معلوم بود جونگ کوک مرگ پدرش رو به
چشم دیده بود و حالا نوبت مادرش بود؟ تهیونگ نمیتونست بزاره جونگ کوک جون دادن مادرش
رو هم به چشم ببینه باید یه کاری میکرد تا حواس جونگ
کوک رو پرت کنه یا هرچیز دیگه‌ای.
جونگ کوک یک بار دیگه اما بلند تر چیزی گفت و
تهیونگ تونست اسم خودش رو تشخیص بده.
جونگ کوک ازش کمک میخواست! باید یه کاری میکرد!
یکدفعه به ذهنش رسید که چرا همون اول به پلیس زنگ
نزده؟ اگه زنگ میزد تا الان رسیده بودن!
سریع گوشیش رو دراورد و شماره ی پلیس رو گرفت.
بعد از چندثانیه صدای بم مردی از پشت گوشی بلند شد.
تهیونگ بدون اینکه حرفی بزنه گوشی رو به جونگ کوک
نزدیک کرد.جونگ کوک اما بی توجه به تهیونگ به مادرش که داشت
هق هق میکرد و اسلحه کنار سرش بود زل زده بود.
-به شوهر احمقت اخطار داده بودیم! اخطار داده بودیم و اون
جدی نگرفت چون فکر میکرد با یه مشت مدرک مسخره
میتونه مارو یک جا ساکت نگه داره! حالا تاوانشو باید شما
بدبختا پس بدین!
و همون لحظه درست به سر مادر جونگ کوک شلیک کرد!
چون اسلحه صدا خفه کن داشت هیچ صدای اضافه ای شنیده
نشد.
و این جونگ کوک بود که مرگ مادرش رو هم با چشم
های خودش دید!
تهیونگ با صدای زمین افتادن بدن خانوم جئون به خودش لرزید و گوشی رو دم گوشش گرفت. صدای عصبی مامور
پلیس چون فکر میکرد سرکار گذاشته شده به گوشش رسید.
خواست با صدای ارومی گزارش بده که صدای پاهای مردهای
سیاه پوش بلند شد.
داشتن میرفتن سمت جونگ کوک!
اگر میومدن نزدیک تر تهیونگ رو میدیدن و اون موقع کار
هردوشون ساخته بود!
تهیونگ چاره ای جز فرار کردن نداشت! آره... چاره ای
نداشت! بدون نگاه کردن به جونگ کوک بی صدا راهی که اومده بود رو به سرعت برگشت و وقتی از خونه خارج شد خواست بدوئه اما ون مشکی دوباره توجهش رو جلب کرد.
دوباره گوشیش رو از جیبش دراورد و شماره پلیس رو
گرفت.
چون بارون خیلی شدید بود تمام بدنش به سرعت
خیس شد اما بی اهمیت با برداشتن پلیس با صدای لرزونی
فقط آدرس رو داد و گفت: این...اینجا...دو نفر آد..آدم کشتن.
یک نفر..نفر رو نگه داشتن... پلا...پلاک ماشینشونم...اینجا..هست.
و با گفتن شماره پلاک ون تلفن رو قطع کرد و شروع به
دوییدن کرد.
(از اینجا به بعد آهنگ فرست لاو از شوگارو پلی کنین. تو چنل گذاشتمش اگر ندارین. و اینکه حتمن باید معنی اهنگو بدونین که بیشتر باهاش اخت بگیرین دیگه عرع (': )
با صدای بلند گریه میکرد و توی بارون میدویید! نمیدونست چقدره داره میدوعه اما پاهاش دیگه توان نداشتن.
ترسیده بود! خیلی ترسیده بود! اگر اون رو میدیدن چی؟
یعنی پلیس رسیده بود؟ جونگ کوک چه بالایی سرش اومده
بود؟ تونسته بودن نجاتش بدن؟ با رفتن فکرش سمت جونگکوک سرعتش کم شد.
یاد التماس توی نگاهش افتاد که چقدر بی پناهانه ازش درخواست کمک میکرد.اما اون چیکار کرده بود؟
مثل یه خودخواه ترسو فقط به خودش اهمیت داده بود و فرار کرده بود.
اشکهاش دونه دونه و با سرعت راه خودشونو بین صورت خیسش باز میکردن و پایین میوفتادن.جونگکوک فقط یه پسر هیفده ساله ی دلشکسته بود که الان توی بدترین شرایط کنار جسد پدر و مادرش بود و از قضا افرادی هم سعی داشتن بکشنش و همون پسر توی همون شرایط ازش کمک خواسته بود ولی اون چی؟
همون لحظه پاش به سنگ کوچیکی گیر کرد و با شدت
زمین خورد. چهره‌ی ترسون و غمگین جونگکوک و کمک خواستنش لحظه ای از فکرش بیرون نمیرفت‌گریه اش اوج گرفت و داد بلندی کشید: چرا جونگ کوک خدایا؟ چرا اون باید انقدر بدبخت باشه؟ اصلا آفریدیش که چی بشه؟ فقط برای سرگرمیت؟ لعنت به همه چی! لعنت به من! لعنت به همتون!
همونطور روی زمین نشسته بود و با صدای بلند هق هق
میکرد. هر از گاهی مردم رد میشدن و بعضی هاشون با
دلسوزی و بعضی هاشون هم با تعجب نگاهش میکردن.
اما هیچکدومشون دستشون رو به سمت تهیونگ دراز
نکردن! همونطور که تهیونگ دستش رو دراز نکرد تا دست
های جونگ کوک رو بگیره!
فکر میکرد دست های جونگ کوک آلوده است و اگر دست
هاش رو بگیره دست های خودش هم آلوده میشه.
اما این تهیونگ بود که آلوده بود!
دیگه نتونست تحمل کنه. باید برمیگشت و نجاتش میداد!
(از اینجا به بعد مطمئن شین اهنگ توی اوجش باشه . دیگه زر نمیزنم بای.)
از جاش بلند شد و دوباره شروع کرد به دویدن به سمت
خونه ی جونگ کوک.
احساس بدی داشت. انگار یکی قلبش رو توی دست هاش
گرفته بود و فشارش میداد.

"هیونگ با اینکه خیلی بدی  اما لبخند هات
دوست داشتنین.. مثل خودت! دوستشون دارم"

قطرات بارون با شدت خودشون رو به صورتش میکوبیدن!
انگار اوناهم از دست تهیونگ ترسو و خودخواهیش خسته شده بودن!

"من حتی اگه همه ی دنیاهم باهات بد بشن پشتت میمونم هیونگ! توچی؟ توهم باهام میمونی؟"

سر زانوش خراشیده شده بود و خون میومد اما تصمیم نداشت
بهش توجه کنه! باید به جونگ کوکش میرسید! اون مهم تر بود! حتی از خودش!

"هیونگ ببین نوک انگشتمو کاغذ برید..میسوزه!! بوسش میکنی خوب شه؟ هوم؟"

گریه اش شدت گرفت. داشت سعی میکرد صدای جونگ
کوک رو از سرش بیرون کنه اما نمیتونست.

"هیونگ اگه یه روز خواستی گریه کنی شونه ی من همیشه هستا! من اصلن اصلن هیچی نمیگم تا تو کامل گریه هاتو کنی. میشه در عوض توهم شونه هاتو به من قرض بدی؟"

با دیدن خونه ی جونگ کوک و ماشین های پلیس و اتش
نشان و امبولانس اطرافش نفس راحتی کشید. به خونه ی
خانواده جئون نگاه کرد. کاملا سوخته بود!

"هیونگ تو خیلی مهربون و شجاعی! تو همیشه الگوی من بودی. اینو میدونستی؟"

کمی جلوتر رفت و با دیدن سه تا جسد که روشون مالحفه ی
سفید رنگی کشیده بودن احساس کرد نفسش بند اومده.
امکان نداشت! جونگ کوکش باید زنده میموند! جونگ
کوکش...جونگ کوکِ اون!

_یادداشت کن، نام جئون جونگ کوک. زمان مرگ رو بزن دوشنبه سی و یک دسامبر حدود ساعت ده و چهل و پنج دقیقه شب...

صدای مامور امبولانس توی سرش اکو شد.
یادداشت کنه؟ چیو یادداشت کنه؟ زمان مرگشو؟ نمیتونست
واقعی باشه!!
تقصیر اون بود! اون باعث مرگش شده بود! اون میتونست
جونگ کوک رو نجات بده اما در عوض اون حرف هارو
بهش زده بود و باعث شده بود برگرده به خونش!
میتونست جونگ کوک رو پیش خودش نگه داره! شاید اگه
دیرتر جونگ کوک رو به خونه میفرستاد این اتفاق ها
نمیفتاد!همش تقصیر اون بود!

"فکر کن من توی سال جدید بعدی نباشم! با کی
کریسمسو جشن میگیری هیونگ؟ جشن نگیریا..."

تا چند ساعت دیگه سال تحویل میشد و جونگ کوک دیگه کنارش نبود!
میخواست بدون جونگ کوک جشن بگیره؟ اصلا مگه میتونست؟ مگه میشد؟
گریه اش بند نیومده شدید تر شد و به هق هق افتاد.

"من عاشقتم هیونگ. واقعا میگما. خیلی خیلی عاشقتم"

تهیونگ دیگه نتونست تحمل کنه. روی زمین نشست و بی
توجه به مردمی که مثل همیشه برای دیدن اینکه چه اتفاقی افتاده جمع شده بودن و ازش میپرسیدن حالش خوبه یا نه
شروع به داد زدن کرد.
اسم جونگ کوک رو داد میزد و گریه میکرد. دیر کرده بود و جونگ کوکش رو از دست داده بود! از دست داده بودش...برای همیشه..."

"آدم ها همیشه دیر میکنن! دیر میفهمن. دیر میگن. دیر
انجام میدن. و وقتی به خودشون میان که کار از کار گذشته. آدم ها همیشه دیر میکنن..." تهیونگ

----------

وای چقدر منتظر این پارت بودم ینثنجص
الان میتونین بهم فحش بدین ۷-۷

Accursed | VkookWhere stories live. Discover now