16

2.3K 333 37
                                    

نزدیک بیست و دو ساعت از زمانی که هوسوک به اتاقشون اومده بود و جیمین رو با خودش برده بود میگذشت؛ وَ تهیونگ همچنان روی تختی که حالا احساس میکرد بدن خودش هم به اندازه ی همون کثیف شده و دیگه براش اهمیتی نداشت، دراز کشیده بود و بی هدف به سقف زرد رنگ زل زده بود.
با حس خارش سرش داد خفه ای کشید و توی هوا جفتک انداخت. چرا فقط بهش یه حموم درست نمیدادن تا بتونه از شر این کثیفی ها خلاص بشه؟
یکدفعه یاد برجستگی غیرعادی زیر میز افتاد و به سرعت به سمت میز خیز برداشت.
دستش رو روی قسمت های کنده ی شده ی میز جا داد و شروع به کشیدنش کرد.
هرچقدر تلاش میکرد اصلا تکون نمیخورد و این باعث عصبی شدنش میشد. اصلا وقتی از بیرون باز نمیشد چطوری یه چیزی رفته بود اون تو؟
با عصبانیت دادی زد و همزمان مشت محکمی رو قسمت برجستگی کوبید که باعث بلند شدن داد دوباره اش شد: لعنتی! درد داشت فاک!
از زیر میز بیرون اومد و این بار رو به روش نشست. با ناراحتی به برجستگی خیره شد و آهی کشید که درست همون لحظه از میز صدای تقی بلند شد و تکه چوب پوسیده ای روی زمین افتاد و بعد از اون به ترتیب دفترچه ی قهوه ایی به همراه خودکار شکسته ای روی زمین افتادن.
با خوشحالی دفترچه رو برداشت و خودکار رو به همراه چوب ته میز هول داد تا کسی با ورودش به اتاق اون ها رو نبینه و به سمت تخت هجوم برد. خودش رو کامل زیر پتو جا کرد که اگر در باز شد بتونه دفترچه رو زیر پتو بده و کسی نفهمه.
نفس عمیقی کشید و با کنجکاوی دفترچه رو باز کرد.
"برای جئون جونگ کوک. لطفا دست نزنید."   
با خوندن جمله ی اول آب دهنش رو قورت داد. دفترچه خاطرات جونگ کوک رو پیدا کرده بود؟ جونگ کوک کی وقت کرده بود انقدر باهوش بشه که دفترچه اش رو اونجا قایم کنه؟
شونه ای بالا انداخت و با سرعت شروع به ورق زدن صفحه های خالی کرد تا اینکه به اولین خاطره رسید.

"اون امروز دوباره اومد اما این بار تنها بود. زیاد بهم سخت نگرفت و باعث شد من از حال نرم. خدایا خواهش میکنم میشه وسطش دوباره بیهوش بشم؟ نمیخوام تحمل کنم... دلم برای مامان بابام و جیسو تنگ شده. دلم برای تهیونگ و جیمین هم تنگ شده. میشه فقط یه باره دیگه تهیونگ رو بغل کنم؟
دوم مارس 1987"

رد اشک های جونگ کوک به وضوح روی برگه دیده میشدن و حالا اشک های تهیونگ هم داشت بهشون میپیوست. انقدر برای جونگ کوک سخت بود که دلش میخواست از حال بره؟
نمیخواست تحمل کنه و بقیه ی خاطره های شبیه این رو بخونه پس چند صفحه دیگه جلوتر رفت.

"دیشب که اومده بودن سه نفر بودن. دیگه اونقدراهم درد نداره میتونم تحمل کنم اما وقتی مقاومت کردم خیلی بد ازشون کتک خوردم. یعنی نباید دیگه مقاومت کنم؟ البته دیشب هیونگ باز اومد و کمکم کرد. من شبایی که هیونگ میادو دوست دارم چون میتونم باهاش راجب تهیونگ و جیسو حرف بزنم. ممنونم هوسوک هیونگ!
شیشم مِی 1987"

تهیونگ آستینش رو روی صورتش کشید تا اشک هاش پاک بشن و صفحه رو ورق زد.

"دیشب برای اولین بار کسی نیومد سراغم!! این باعث میشه استرس داشته باشم. اما هوسوک هیونگ بازم اومد و دیشب بهم گفت باید خوشحال باشم. راستی خوشحالی چجوری بود؟ هرچی فکر میکنم یادم نمیاد. لعنتی من واقعا دلم میخواد خوشحال باشم!
سوم ژوئن 1987"

Accursed | VkookOnde histórias criam vida. Descubra agora