17

2.2K 330 41
                                    

ساعت نزدیک به 11:45 دقیقه بود و تهیونگ همونطور که توی وَن نشسته بود و هر لحظه امکان داشت پلک های سنگینش روی هم بیفته سعی داشت حرف هایی که هوسوک قبل اومدن بهشون زده بود رو مرور کنه.
"سر و صدای اضافه درست نمیکنین. وسط کار غیبتون نمیزنه. با میکروفونی که تو گوشتونه باهمدیگه ارتباط داریم اما حرف اضافه ای نمیزنید که حواس بقیه پرت بشه. هرچیز مشکوکی که دیدن سریع خبر میدین. اگر در شرف گیر افتادن یا هرچی بودین بازم فقط خبر بدین. خودسرم کاری نمیکنین و وسط کار یهو به سرتون نمیزنه قهرمان بازی درارین فقط حواستون به خودتون باشه. در آخرم اگر جیسو رو اول از همه پیدا کردین یه جوری سعی کنین بیهوشش کنین چون نمیتونیم سر اینکه به چه آدمی تبدیل شده ریسک کنیم؛ مفهومه؟"
تهیونگ خوابش برده بود و حتی متوقف شدن ون هم بیدارش نکرد. همه از ون خارج شدن و در نهایت وقتی هوسوک دید قرار نیست تهیونگی دنبالشون بیاد نامجون رو فرستاد تا بیارتش.
تهیونگ که خوابش داشت رو به سنگینی میرفت با خوردن دست محکمی به گردن خم شده اش، چرت سبکش پاره شد و باعث شد با سرعت سرش رو بلند کنه: بیدارم! بیدارم!
نامجون که به گردن تهیونگ زده بود خنده ی کجی کرد ولی با برگشتن سر تهیونگ سمتش خنده اش رو جمع کرد: رسیدیم پیاده شو.
تهیونگ سعی کرد خمیازه اش رو بخوره و از جاش بلند شد. با خارج شدن پسری که قبلا میدونست لقبش آراِم عه و بین حرف های هوسوک فهمیده بود اسم اصلیش هم نامجونه، از ون کش و قوصی به بدنش داد و آه بلندی کشید.
از ون خارج شد و با خوردن سوز سرد و تیزی به صورتش چشم هاش رو برای چند لحظه بست و اجازه داد سرما خواب رو از سرش بپرونه. بعد از سه هفته بود که هوای بیرون مستقیما به صورتش میخورد.
لبخندی زد که البته زیاد دووم نیاورد چون هوسوک از لای دندوناش صداش کرد: محض رضای فاک تهیونگ ده دقیقست اون تو خوابی حالاعم که افتخار دادی اومدی بیرون وایستادی مثل ابلها وسط خیابون لبخند میزنی؟
تهیونگ اخم کمرنگی کرد: چه کمکی از دست من ساخته است؟
پسر مو قرمز و کیوتی که اون اول خودش رو جان معرفی کرده بود با لبخند شیرینی جلیغه و تفنگی به سمت تهیونگ گرفت: میدونی چجوری ازش استفاده کنی دیگه؟ شنیده بودم پلیسی.
اخم تهیونگ با انرژی مثبتی که از پسر رو به روش گرفته بود به سرعت از بین رفت و جاش رو به لبخند جذابی داد: اره، ممنون.
و جلیغه ضد گلوله رو به همراه تفنگ از جان گرفت. بعد از اینکه جلیغه رو تنش کرد و تفنگ رو کنار جلیغه جاساز کرد سرش رو چرخوند و سعی کرد تشخیص بده کجان.
توی کوچه ی تاریکی بودن و چیز زیادی قابل رویت نبود اما از اون جایی که سر کوچه بودن تهیونگ میتونست از اون فاصله در قرمز رنگی رو که مرد سیاه پوشی جلوش ایستاده بود تشخیص بده.
هرکس دیگه ای جای تهیونگ بود با فرض اینکه اونجا یه بار ساده است فقط از کنارش رد میشد اما برای کسی مثل تهیونگ که عادت کرده بود همه ی جوانب رو در نظر بگیره اصلا شبیه به بار نبود. هیچ صدای آهنگی از در بیرون نمیومد و هیچ آدمی به اونجا رفت و آمد نداشت. در بیشتر مثل در پشتی یک خونه بود تا دری که به یک کلاب یا بار باز بشه.
با قرار گرفتن کسی پشت سرش ناخودآگاه نفس عمیقی کشید و برگشت. با دیدن جان لبخندی روی لبش شکل گرفت: هِی.
جان هم متقابلا لبخندی زد. تهیونگ این بار سرش رو به سمت پسرا که هرکدوم توی اون کوچه تاریک خیلی سخت مشغول انجام کاری بودن برگردوند: اونا همیشه توی همه ی عملیاتا انقدر لفتش میدن؟
جان شونه ای بالا انداخت: این اولین ماموریت من با اعضای اصلی بانده ولی با آموزشایی که من دیدم میدونم که اونا دارن آماده میشن.
به نامجون که لبه ی ون نشسته بود و لب تاپی رو پاش بود اشاره کرد: آراِم هیونگو ببین. اون الان داره سیستمشونو هک میکنه تا زودتر از بقیه کارشو شروع کنه. بدون اون حتی نمیتونیم یه قدمم وارد اون خراب شده بشیم.
بعد انگشتش رو به سمت شوگا که  به همراه جونگ کوک، هوسوک و پسر دیگه ای که اسمش لی سوک بود حلقه ای رو تشکیل داده بودن و همزمان با بررسی یه برگه مشغول بحث کردن بودن برگردوند: اوناهم دارن نقشه هارو با دوربین های مداربسته رو چک میکنن تا چیزی رو از قلم نندازن. نقطه های کور دوربینارم حفظ میکنن.
این بار نگاه هردوشون به سمت جین که مشغول ور رفتن با جسم های دایره ای شکل و کوچیکی بود رفت: اونم داره میکروفونارو درست میکنه. در هر صورت ما باید سر موقع یعنی وقتی که شیفت نگهبانا عوض میشه بریم. یعنی راس ساعت دوازده.
تهیونگ آهانی و گفت و خنده ی کوتاهی کرد: این یعنی فقط من و تو بیکاریم. ولی چرا دوتا هکر ندارین؟ چوا اینجوری کار نامجون از همه سخت تره.
جان لب هاش رو جمع کرد و به قیافه ی مردونه و جذاب تهیونگ که موهای سیاه رنگش رو توی صورتش ریخته بود زل زد: چرا همچین فکری میکنی؟
تهیونگ همونطور که به نامجون زل زده بود شونه ای بالا انداخت: نمیدونم. شاید چون باید استرس اینو بکشه که حواسش به همه چیز باشه و هرچیزی که دیدو گزارش بده وگرنه همه چیزو از چشم اون میبینن.
جان اخم کمرنگی کرد و سعی کرد نگاه خیره اش رو از روی تهیونگ برداره: اما اشتباه میکنی. سخت ترین کار رو جین هیونگ میکنه. اون همیشه باعث دلگرمی اععضا بوده و هست. هر موقع کسی کمک بخواد یک راست میره پیش هیونگ. اون خیلی مهربونه ولی خیلی سختی کشیده! میدونی من نباید اینارو بهت بگم چون تو حتی عضوی از باندم نیستی ولی اینجارو نگاه کن. هیچ کدوم از کسایی که اینجان با میل خودشون نیومدن. یا از سر بدبختی  و فقر به ارباب رو آوردن یا مثل احمقا از بچگی رویاشون دزد و خلافکار شدن بوده و یا حتی مادر یا پدرشون عضو باند بوده و اونا مجبور شدن راه اون هارو ادامه بدن...درست مثل من. اما جین هیونگ و جونگ کوک هیونگ با بقیه فرق دارن. ارباب جونگ کوک هیونگو خریده و جین هیونگو دزدیده...
تهیونگ چشم هاش رو درشت کرد و حرف جان رو قطع کرد: صبر کن، چی؟ مگه این هوسوکه حرومزاده نبوده که وقتی جونگ کوک و جین زندانی بودن کمکشون میکرده؟ مگه اون موقع ارباب عمارت بود؟
جان از روی گیجی اخم ظریفی کرد و به تهیونگ که حالا داشت با اخم غلیظی نگاهش میکرد، نگاه کرد. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما قبل از اون صدای نامجون که کیف بزرگی رو روی دوشش انداخته بود و از پله های ساختمون توی کوچه بالا میرفت تا به پشت بوم برسه بلند شد: وقتشه سریع باشین. دارن عوض میشن.
جین به سرعت به هرکس یه میکروفون داد و لب های قلوه ایش رو با نگرانی گاز گرفت: مراقب خودتون باشین.
جونگ کوک که از سرشب توجهی به تهیونگ نشون نداده بود نگاه مشکوکی به جو متشنج بین جان و تهیونگ انداخت و بدون اینکه چیزی بگه با تنه محکمی به هردوشون از بینشون رد شد.
هوسوک هم با عجله از کنارشون رد شد و با گفتن جمله "دنبالم بیاین" بقیه ی پسرارو مجبور کرد دنبالش راه بیفتن.
تهیونگ تصمیم گرفت ادامه ی بحثش با جان رو به بعد موکول کنه و با بیرون کشیدن اسلحه اش از جیب کنار جلیغه اش دنبال بقیه راه افتاد.
هوسوک به لی سوک و جان و شوگا که لحظ آخر تصمیم گرفته بود با اون دوتا بره، علامت داد و هر سه اشون به سرعت از جمع دور شدن و به سمت در ساختمون حرکت کردن.
قلب تهیونگ با بیشترین سرعتی که میتونست داشت خودش رو به سینه میکوبید، دست هاش عرق سرد کرده بودن و بدنش لرز نامحسوسی گرفته بود. هم استرس داشت و هم هیجان زده بود. واقعا دلش میخواست جیسو رو پیدا کنن و اون بتونه جونگ کوک هیفده ساله ای رو که آخرین بار دیده بود پس بگیره.
با صدای شلیک های پی در پی ای از فکر دراومد و نگاهش رو به رو به رو داد. جان داشت با مهارت به بادیگارد هایی که ریخته بودن جلوی در شلیک میکرد و لی سوک با دوتا تفنگ مشغول شلیک کردن بود. با اینکه از هردو دستش استفاده میکرد، بازهم به شدت با مهارت بود. اما شوگا بدون اینکه از تفنگ استفاده کنه با استفاده از مهارت بدنی ای که داشت مشغول کتک زدن مردهای هیکلی اطرافش بود و باعث شده بود دهن تهیونگ باز بمونه. جوری که میجنگید اصلا با قد و هیکلش همخوانی نداشت.
چند دقیقه بعد از اینکه اون سه وارد ساختمون شدن صدایی تو گوش هر سه پسر بیرون پخش شد: بیاین تو زود زود زود.
تهیونگ و هوسوک بدون اینکه حرفی بزنن به سمت ساختمون راه افتادن و جونگ کوک که رفتن اون دو رو دید نگاهی به میکروفون تو دستش کرد: عه یادم رفت بزارمش تو گوشم.
میکروفون رو توی گوشش جا داد و به سرعت مشغول دوییدن پشت سر تهیونگ و هوسوک شد.
باهم دیگه وارد ساختمون شدن و از راهروی تاریکی که با بدن های بی جون بادیگارد ها پر شده بود گذشتن. بعد از چند ثانیه به سالن اصلی رسیدن و متوجه شدن اونجا هم پر از جسده. هوسوک لعنتی زیر لب گفت و خطاب به اون سه تا توی میکروفون گفت: گفته بودم سر خود هیچ گوهی نخورین احمقا چرا رفتین جلوتر؟
صدای لرزون و مقطع جان از اونور بلند شد: شوگا هیونگ گفت که...
شوگا حرفش رو قطع کرد: مجبور نبودی اسمی از من ببری احمق.
هوسوک نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه: جفتتون خفه شین و هیچ گوه دیگه ای نخورید. تا الان حتما بقیه شونم خبردار شدن. باید سریع جمعش کنیم.
نگاهی به هم کردن و به سرعت از پله های توی سالن بالا رفتن.
با رسیدنشون به یک راهروی بزرگ و دو طرفه، هوسوک با نگرانی نگاهی به جونگ کوک که بیخیال فقط پشت سرش ایستاده بود و تهیونگ که با چشم های نگرانی اطراف رو میپایید انداخت.
چاره دیگه ای نداشت پس با صدای نسبتا بلندی گفت: جونگ کوک تو با کیم برین سمت راست، منم میرم چپ. بادی جدا شیم تا شانس پیدا کردنش بره بالاتر. حواست بهش باشه!
مخاطب تیکه آخر حرفش بیشتر با تهیونگ بود و تهیونگ این رو به خوبی فهمید، پس فقط سری تکون داد و با قدم های بلند سمت مخالف هوسوک شروع به حرکت کرد و جونگ کوک هم پشت سرش.
جونگ کوک تقریبا مطمئن بود قرار نیست جیسو رو پیدا کنن و به همین دلیل سعی نمیکرد وسواس زیادی برای این عملیات به خرج بده.
تهیونگ وقتی متوجه شد جونگ کوک زیادی ازش عقبه با صدای آرومی گفت: ازت خواهش میکنم یه کم، فقط یه کم همکاری کن. هوم؟ اینو که دیگه میتونی لطفا!
جونگ کوک شونه ای بالا انداخت و بدون اینکه سعی کنه صداش رو پایین بیاره گفت: من دارم‌ همکاری میکنم دیگه. چه کار کوفتی دیگه ای میتونم بکنم وقتی فقط داریم راه میریم تا به یکی برسیم که شاید جیسو باشه؟ بیخیال پسر.
تهیونگ دهنش رو باز کرد تا جواب بده اما با شنیدن صدای کفش هایی که هر لحظه بهشون نزدیک تر میشد چشم هاش رو گرد کرد و با عجله به اطراف نگاه کرد.
درست چند قدم جلوتر دری به چشم میخورد و تهیونگ چاره دیگه ای نداشت.
دست جونگ کوک رو کشید و با فشار محکمی در اتاق رو باز کرد. با دیدن فضای داخل اتاق ابروهاش رو بالا انداخت و بعد پوزخندی زد: چاره دیگه ای نداریم جونگ کوکی.
جونگ کوک لب هاش رو جمع کرد: چی میگی؟
تهیونگ همونطور که سعی میکرد به لب های جونگ کوک نگاه نکنه وارد اتاقک کوچیکی که در کل یک متر بیشتر نبود و نیمی از اون یک متر هم با جاروهای بزرگ و کوچیک اشغال شده بود، شد و جونگ کوک رو هم به داخل کشید: صدای پارو نمیشنوی؟
بی هیچ فاصله ای از هم ایستاده بودن و تهیونگ تازه میتونست تشخیص بده جونگ کوک واقعا بزرگ شده: نه نمیشنوم.
قدش حالا تقریبا اندازه تهیونگ بود و شاید دو یا سه سانت کمتر. به خاطر جلیغه هاشون بدن هاشون به هم نچسبیده بود اما تهیونگ میتونست بازوهای عضله ای جونگ کوک رو از زیر لباس آستین بلند و تنگی که پوشیده بود تشخیص بده. نگاهش سمت لبی کشیده شد که بارها بین لب های خودش قرار گرفته بود کشیده شد. لا دبدن خال زیر لب جونگ کوک لبخند محوی روی لبش نشست که باعث شد جونگ کوک اخمی کنه: به چی میخندی؟ قیافه من از نزدیک خنده داره حرومزاده؟
تهیونگ این بار لبخندش به خنده بی صدایی تبدیل شد و تصمیم گرفت یکم جونگ کوک رو اذیت کنه: نه اتفاقا از نزدیک بیشتر هورنیم میکنی.
صدای شوگا که به نظر در حال حرص خوردن هم بود توی گوش جفتشون بلند شد: ما داریم میشنویما.
جونگ کوک این بار ناخودآگاه ابرویی بالا انداخت که باعث شد تهیونگ بدون توجه به حرف شوگا، متعجب بشه. چون آخرین باری که چک کرده بود کسی که الکسیتایمیا داشت نمیتونست عکس العمل های ناخودآگاه نشون بده.
خواست چیزی بگه که با باز شدن در، سر هردوشون به سرعت به سمت در چرخید.
با دیدن دختری که با چشم های گرد شده و خوش رنگی بهشون نگاه میکرد، جونگ کوک احساس کرد زمان برای یک لحظه متوقف شده: جیسو...
صحنه های زیادی از جلوش چشم هاش گذشتن.
تپش قلب‌هاش موقع دیدن تهیونگ، خندیدن های از ته دلش با جیمین، گریه هایی که به خاطر مادرش و خانواده اش میکرد، فشرده شدن قلبش موقع مرگ خانواده اش و در آخر همه این صحنه ها به جیسو ختم شد!
دختری که آخرین بار وقتی فقط ده سال داشت دیده بودتش و حالا‌...
با دختری که رو به روش میدید فرسنگ ها فاصله داشت.
جیسو ناخودآگاه با صدای گرم و آشنایی که شنید نگاهش از پسری که احساس میکرد میشناستش به پسر کناریش برگشت و چیزی ته دلش فرو ریخت؛ تنها کاری که در اون لحظه بدنش توان انجامش رو داشت فقط زل زدن به مردمک های لرزون پسر بزرگتر بود.
قلب جونگ کوک هم محکم خودش رو به سینه اش میکوبید. احساس های مخالفی بهش هجوم میاوردن. کاملا ناگهانی؛ طوری که انگار زندانی های بی‌گناهی که حبس ابد خورده بودن، بعد از چندین سال زندانی بودن با تجدید نظر دادگاه حالا آزاد شده بودن!
کسی که جئون جونگ کوک عاشقانه دوستش داشت، جلوش بود. تنها فرد باقی مانده از خانواده ی عزیزش.
نمیدونست باید پذیرای کدوم حسش باشه.
خوشحالی. بزرگترینش بود.
خواست قدمی به سمت جیسو برداره که تهیونگ پیش دستی کرد و با برداشتن یکی از جاروها جیسو رو به بیرون هول داد و خودش هم با بیرون رفتن ضربه آرومی به پشت گردن جیسو زد و از اونجایی که جای درستی زده بود، جیسو بیهوش روی زمین افتاد. تهیونگ خیلی سریع کارش رو انجام داد و فرصت هر عکس العملی رو از جونگ کوک گرفت.
جونگ کوک با عجله از اتاق بیرون رفت و با لکنت گفت: چی..چیکا..ر..کر..دی؟
تهیونگ شونه ای بالا انداخت: هیچی هوسوک گفته بو...صبر کن، چی؟ تو الان با لکنت حرف زدی؟
تهیونگ لبخند بزرگی زد و به جونگ کوک که حالا نشسته بود و بدن بیهوش و ظریف خواهرش رو بین بازوهاش گرفته بود نگاه کرد.
این برای خود جونگ کوک هم عجیب بود و جوابی نداشت که به سوال تهیونگ بده.
احساس میکرد دوباره زنده شده و این باعث میشد بغض کنه.
نتونست تحمل کنه. با چکیدن اولین قطره اشک از چشم هاش، بقیه اشون هم به سرعت راه خودشون رو پیدا کردن و با سر خوردن از گونه‌اش قلقلکش میدادن.‌ انگار اندازه ی تمام عمرش اشک داشت که بریزه!
جونگ کوک لبخند بزرگی زد و بدون اینکه دست خودش باشه یکدفعه با صدای بلند شروع کرد به گریه کرد که باعث شد تهیونگ هم با صدای بلند بخنده. هرکس از دور میدید به نظرش اون دوتا دیوونه شده بودن؛ اما اون ها قرار نبود از سختی هایی که اون ها در طی سال های گذشته کشیده بودن، خبر دار بشن!
تهیونگ درست حس کسایی رو داشت که تو اوج تاریکی و نا امیدی نقطه کوچیک نوری رو پیدا میکردن و برای رسیدن بهش با پاهای خسته اشون که کل راه رو دوییده بود، جوری که انگار انرژی تازه ای گرفته باشن شروع به دوییدن میکردن؛ یا حتی حس دانش آموزایی که فردا امتحان سخت و مهمی داشتن و هیچی از اون درس یاد نگرفته بودن که اخبار اعلام میکنه فردا تعطیل میشه! همونقدر شیرین.
صدای ناآشنایی تو گوش هردوشون پیچید که احتمالا برای لی سوک بود: این خیلی ترسناکه. موهای بدنم مور مور...
قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه صداش بین صدای داد ها و خنده های بلند پسرا گم شد. همه اشون از خوشحالی جونگ کوک خوشحال بودن!
جونگ کوک با شنیدن صدای پسرا خنده اش شدت گرفت و سرش رو به سمت تهیونگ که چشم هاش پر شده بودن اما همچنان در حال خندیدن بود بلند کرد: دارم گریه میکنم‌ هیونگ! من...دارم گریه میکنم!
تهیونگ به خاطر هیونگ صدا زده شدنش ذوق زده شد و نمیدونست چحوری باید عکس العمل نشون بده. روی دو زانو نشست و سر جونگ کوک رو توی بغل گرفت: لعنت که امروز بهترین روز زندگی منه.
شاید بهترین روز زندگی همه اشون."

با هشدار اینکه از شارژ گوشیش تنها پنج درصد مونده، گوشی رو به شارژ زد و خودش رو زیر پتو جمع کرد.
مادرش هم مثل جئون جونگ کوک سختی کشیده بود؟
حتی نمیخواست بهش فکر کنه.
چشم هاش رو بست تا شاید بتونه برای یک ساعت هم که شده بخوابه اما با بولد شدن یکدفعه ای موضوعی توی ذهنش اعصابش به شدت تحریک شد.
اگر...اگر‌ این داستان از اول هم واقعی نبوده باشه و پدرش فقط برای سرگرمی نوشته باشتش چی؟ اگر به خاطر هیچی به خانواده اش شک کرده بود چی؟ اونجوری واقعا نمیتونست به چشم هاشون نگاه کنه و به شدت شرمنده میشد!
سعی کرد بهش توجهی نکنه چون تقریبا نصف بیشتر داستان رو خونده بود و مقدار کمی ازش باقی مونده بود. فقط یکم دیگه باید صبر میکرد تا میفهمید.
میخواست بره آخر داستان و اونجارو بخونه اما ترجیح میداد بدونه چی بینشون اتفاق افتاده و باید هر اتفاقی که آخرش افتاد کی رو مقصر بدونه؟
سرش درد میکرد. از کم خوابی و گریه های دیشب. و اون هیچ کاری نمیتونست بابت سردردش بکنه. آهی کشید و دست هاش رو دو طرف سرش گذاشت و تا جایی که میتونست فشار داد‌. همه ی افکار مربوط به چند روز اخیر رو به گوشه ی تاریک ذهنش هول داد و سعی کرد با فشار دادن سرش از دردش کم کنه.
بعد از چند دقیقه با کم شدن سردردش کم کم چشم هاش گرم شد و چند دقیقه قبل از طلوع خورشید، به خواب رفت.

"دروغ شیرین بهتر از یه حقیقته تلخه...؟"

Accursed | VkookTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang