چهارشنبه ی اول هر ماه،روز واقعا مزخرفی بود که همه با ترس و لرز منتظرش بودند،با شجاعت تحملش میکردند و بعد فوری فراموشش میکردند.
در این روز کف زمین همه جای ساختمان باید برق می افتاد،میز و صندلی ها خوب گردگیری و رخت خواب ها صاف و صوب میشد.ضمن اینکه نود و هفت بچه ی یتیم که توی هم لول میخوردند باید حسابی تر و تمیز میشدند،سرشان شانه میشد،لباس زیبا،نو و تمیزی به تنشان میرفت و دکمه هایشان انداخته میشد و به همه ی آنها تذکر داده میشد که مودب باشند و هر وقت یکی از اعضای هیئت امنا با آنها صحبت میکرد بگویند:-بله آقا!
-نخیر آقا!ولی از آنجا که جئون جونگکوک بیچاره از همه ی بچه های یتیم بزرگ تر بود،بیشتر زحمت ها به گردن او می افتاد.
این چهارشنبه هم مثل چهارشنبه ی ماههای قبل بالاخره هرجوری بود تمام شد و جونگکوک که در انبار مواد غذایی برای مهمان های پرورشگاه ساندویچ درست کرده بود به طبقه ی بالا رفت تا کار های همیشگیاش را انجام بدهد.در اتاق F یازده بچه ی چهار تا هفت ساله بودند که او از آنها نگهداری میکرد.جونگکوک بچه ها را ردیف کرد دماغ هایشان را گرفت و لباس هایشان را صاف و صوف کرد و آنها را منظم و به صف به سالن غذاخوری برد تا در نیم ساعت خوشیشان نان و شیر و پودینگ بخورند.بعد خودش را ولو کرد روی صندلی کنار پنجره و شقیقه هایش را که تند تند میزد به شیشه ی سرد تکیه داد.
جونگکوک از ساعت پنج صبح سرپا بود و دستورهای همه را انجام داده بود و شماتت های رئیس عصبانی پرورشگاه،خانم پارک را شنیده و دستورهایش را تند تند اجرا کرده بود.البته که خانم پارک همیشه نمیتوانست همان قیافه ی آرام و متینی را که جلوی اعضای هیئت امنا و خانم های بازدیدکننده از پرورشگاه داشت را حفظ کند.
جونگکوک به چمن های یخزده و آنسوی نرده های آهنی دور پرورشگاه و سرمناره های دهکده که از میان درختان لخت سربر کشیده بودند زل زد.تا آنجا که او میدانست آنروز با موفقیت به آخر رسیده بود.
اعضای هیئت امنا و گروه مهمان ها از موسسه بازدید کرده و گزارش ماهانه را خوانده بودند.بعد چایشان را نوشیده و عصرانهشان را خورده بودند و الان با عجله به خانه ها و پای بخاری گرم و نرم خود میرفتند تا مسئولیت سرپرستی پردرسر بچهها را یک ماهی فراموش کنند.جونگکوک با کنجکاوی ردیف ماشین ها و کالسکه هایی را که از در پرورشگاه خارج میشدند تماشا میکرد و در عالم خیال کالسکه ها را یکییکی تا خانه های بزرگ پای تپه همراهی میکرد.بعد باز در رویا خود را در پالتوی خز و کلاهی مخملی که با پر تزئین شده بود در یکی از ماشین ها مجسم کرد که با خونسردی و زیر لب به راننده میگوید:
-برو به خانه!
ولی همین که به در خانه میرسید رویایش رنگ میباخت.چون جونگکوک با اینکه تخیلی قوی داشت و حتی خانم پارک هم به او گفته بود اگر مواظب نباشد تخیلش ممکن است کار دستش بدهد،این تخیل نمیتوانست او را از جلوی خانه آن طرفتر و داخل خانه ببرد.چون طفلک جونگکوک ماجراجو و پرشور و شوق در تمام هفده سال زندگیاش هیچوقت پا به خانه ای نگذاشته بود و نمیتوانست زندگی روزمره ی کسان دیگری را که مثل یتیم ها در پرورشگاه نبودند مجسم کند.
YOU ARE READING
•Complete~Daddy Long Legs || Taekook Ver
Fanfiction...Complete... ▪︎مقدمه: بابا لنگ دراز عزیز... تمام دل خوشی دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم! وقتی میفهمی و میرانیام چیزی درون دلم فرو میریزد....چیزی شبیه غرور! بابا لنگ دراز عزیزم گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم! بعد از تو هی...