"شام نمیخوری؟"
"میخوای بری حموم؟"
"خواب چی؟ میخوای بخوابی؟"
سوالای از سر نگرانی تهیونگ هر چند ثانیه یک بار تکرار میشد و من فقط با زل زدن به پنجره ی اتاقش جواب رو میدادم. برعکس دیشب شب آرومی بود، ماه توی بزرگترین حالتش وسط آسمون میدرخشید و نسیمی که گه گاهی میوزید کمی از شاخ و برگ های درخت بلند داخل حیاط خونه ی جین هیونگ رو تکون میداد. اون لحظه این صحنه ها برام از هرچیزی جذاب تر بود، نمیدونم چرا اما هجوم اون همه اطلاعات به ذهنم کاملا خستم کرده بود. حس میکردم دیگه هیچی نمیخوام، شاید فقط یه خواب عمیق؟گیج بودم، گیج از این که خوشحال باشم یا ناراحت؟! من الان به آرزوی 20 سال زندگیم رسیده بودم، توی سه روز هم به تهیونگ و هم به هویتم دست پیدا کرده بودم. اما الان که بهشون رسیدم مثل رویاهایی که ازشون داشتم زمانی که هنوز بهشون دست پیدا نکرده بودم جذابیتی نداشتن.
همیشه فکر میکردم مادر و پدرم نخواستنم، توی گوشمون خوندن که شماها بچه های ناخواسته بودین با خانواده های فقیری که از پس مخارجتون برنمیومدن. شماها بدنیا اومدین که سربار باشید...شماها حتی برای زمین سربارید، چون دارین اسکیژن رو هدر میدین.
اما الان حس میکردم حتی بیشتر از قبل سربارم...احساس شرمندگی کل وجودم رو گرفته بود.
با حلقه شدن دست گرمی دور شونم سرم رو تکون دادم و به سمت صورت غمگین تهیونگ برگشتم و تموم سعیم رو کردم بهش لبخند بزنم.
"گریه نکن..."
گریه نکنم؟ وقتی به اشکام اشاره کرد تازه تونستم رد خیسی رو روی صورتم حس کنم، خیسی که لحظه به لحظه بیشتر میشد."باهام حرف بزن، آروم میشی."
بدون مخالفت سرم رو روی شونش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
"نمیخوام نامجون و جین هیونگ رو ببینم."
بوسه ای روی موهام گذاشت و زمزمه کرد.
"چرا عزیزم؟ من فکر کردم از پیدا شدن خانوادت خوشحال میشی."
آب بینیم رو بالا کشیدم و هیستریکی دستم رو روی پارچه ی شلوارم کشیدم.
"من باعث بیچارگیشونم، چرا باید بچه ی متجاوز به خواهرش رو بخواد؟ بچه ای که باعث مرگ خواهرش شده..."تهیونگ ازم فاصله گرفت و من توی خودم جمع شدم. همون لحظه پسر بزرگتر با گرفتن شونه هام من رو به سمت خودش برگردوند.
"جونگکوک من مادرت رو به یاد دارم، جیرا نونا یه فرشته ی واقعی بود. با لبخند زیبایی که بی شباهت از تو نبود. اون عاشق بچه ها بود و تو باید بدونی اگه اون الان اینجا بود تو براش عزیز ترین بودی. اینطور نگو که زندگیش رو خراب کردی فرشته ی من، اون خودش خواست که تو رو نگه داره."به چشمای تهیونگ که مثل خودم از اشک میدرخشید زل زدم و سرعت سقوط اشکام بیشتر شد.
"نامجون برای پیدا کردنت زمین و زمان رو بهم ریخت، از دانشگاه مرخصی گرفت و چند سال دنبالت گشت. نمیدونی وقتی پیدات کرد و برای اولین بار عکست رو دید تونستم درخششی رو تو چشماش ببینم که بعد از جیرا نونا ندیده بودم."
VOUS LISEZ
•Complete~Daddy Long Legs || Taekook Ver
Fanfiction...Complete... ▪︎مقدمه: بابا لنگ دراز عزیز... تمام دل خوشی دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم! وقتی میفهمی و میرانیام چیزی درون دلم فرو میریزد....چیزی شبیه غرور! بابا لنگ دراز عزیزم گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم! بعد از تو هی...