خاطرات تلخ

1K 306 111
                                    

8 June

با یک روز موندن پیش جین هیونگ فهمیدم اون واقعا یه فرشتس.به صورت زیبا و اخلاق معرکش باید دست پخت عالیش رو هم اضافه کنم.
وقتی که از پرورشگاه به دانشگاه اومدم فکر میکردم خوشمزه ترین غذا غذای سلف دانشگاهه،اما با خوردن دستپخت جین هیونگ فهمیدم تمام این مدت تو جهل بودم و غذاهای سلف هم افتضاح‌اند.

جین هیونگ خیلی به شکم اهمیت میداد،هر وعده ی غذایی رو با وسواس درست میکرد و تا وقتی که غذاها تموم نمیشد حق نداشتیم از سر میز بلند بشیم.
دومین چیزی که بهش اهمیت میداد نظافت بود،احتمالا بخاطر سنش بود اما وحشتناک بهش میخورد وسواسی باشه من فقط یک روز اینجا مونده بودم و اون بعد اینکه خوراکی که شامل کلوچه و شیر بود رو بهم داد فوری من رو به حموم فرستاد.بعد تک تک لباسای تمیز چمدونم رو داخل ماشین لباسشویی انداخت و باید بگم خودش اونارو به طنابی که توی حیاط بود آویزون کرد.به معنای واقعی نمیخواست من کاری بکنم.

هنوز هم راجع به همسرش که دو روز دیگه میومد کنجکاو بودم،خیلی میخواستم بدونم که چرا قیافش اینقدر برام آشناست.
و راجع به اون بچه!جین هیونگ هیچی دربارش بهم نمیگفت،فقط گاهی وقتا میدیدم که وقتی به اون قاب عکس خیره شده لبخند میزنه.انگار اون بچه خیلی براش عزیزه.

الان که توی آشپزخونه ایستادم و دارم ظرفارو میشورم کل روز رو با خودم مرور میکنم.جین هیونگ برخلاف سنش که به زودی شصت ساله میشه جنب و جوش بالایی داشت.بعد از خوردن شام،در حالیکه من ظرفارو میشستم اون تند تند آبشون رو با یک پارچه ی گل گلی میگرفت و درباره ی خاطرات و تجربیاتش باهام حرف میزد.درست کاری که یک پیرمرد انجام میداد.شاید قیافش به پیرمردا نمیخورد،اما اخلاقش با یک پیرمرد مو نمیزد.

مدت زمانی بینمون سکوت شد،وقتی سرم رو بالا اوردم تا دوباره نگاهش کنم متوجه چیز عجیبی داخل گوشش شدم.
"اون چیه؟"
متعجب به سمتم برگشت،ظرفی که دستش بود رو روی کابینت گذاشت، نگاهمو دنبال کرد و دستی به گوشش کشید.

"آهان اینو میگی؟این سمعکه!"
با تعجب صورتش رو بررسی کردم، کف رو به ظرف بعدی مالیدم و در همون حین ادامه دادم.
"فکر نمیکردم اونقدر پیر باشید."
دوباره خندید و سرشو به نشونه ی مخالفت تکون داد.
"بخاطر پیری نیست،از بچگی اینارو داشتم."

واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم.خیلی میخواستم بدونم مادرزادی اینطور بوده یا اتفاقی براش افتاده.
"چطوری این بلا سرتون اومده؟"
بشقاب رو از دستم گرفت و انگار توی خاطراتش غرق شده باشه کمی سکوت کرد، وقتی سراغ چاپستیکا رفتم تازه به حرف اومد.

"موقع جنگ هشت سالم بود."
با تعجب به سمتش برگشتم، انتظار نداشتم سمعک توی گوشش به جنگ ربطی داشته باشه.
"من و همسرم اون موقع به یک دبستان میرفتیم وقتی اخبار جنگ توی کل شهر پیچید هنوز خیلی بچه بودیم که متوجه بشیم چه آینده ای در انتظارمونه."

•Complete~Daddy Long Legs || Taekook VerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora