🥀 Black Rainbow 01 _ عشق

285 53 5
                                    

به چه قیمتی مردی؟
به زبان نیار
آن کلمه را !
تو همینجا بین ما
زیر لب
اشک میریختی
و به خاطر یک کلمه
ما دیگر هرگز
یکدیگر را ندیدیم
آن کلمه را نگو
نگو که عشق
تو را از ما گرفت
*

دختر عاشق شده است. از حالت چشم هایش پیداست که مدتی طولانی را به گریه گذرانده و بعد وارد خانه شده.
برادرش این را میفهمد، از جا بلند میشود و جلوی دختر می ایستد. قدش از او خیلی بلند تر است و دست هایش خیلی بزرگ تر از اوست.
برای همین وقتی به صورتش سیلی میزند، مادر از صدای ان ظرف های نشسته را رها میکند و به اتاق میدود.
دختر روی زمین می افتد، ضعیف شده و صورتش خیلی زود کبود میشود. دست هایش هم از جای تزریق های مداوم کبود است.
برادرش این را هم میداند، بوی چیزهایی که خواهرش را به این روز انداخته خوب میشناسد، اما اسم کسی که باعثش شده نمیداند.

دختر زیر باری از کتک هم این را نمیگوید، حتی یک بار دستش به خاطر لگدهای پیاپی بردارش شکست، اما دهانش باز نمیشد.
بردارش این را بلند و تحقیر امیز در خانه تکرار کرد. دختر عاشق شده است. شکست خورده و معتاد است. مواد میکشد و هرشب نئشه به خانه برمیگردد.
قلب مادر گرفت. مگر قلب یک مادر چقدر بزرگ است؟ در حدی که فقط یک دختر و یک پسرش داخلش جا میشوند‌ و وقتی نیمه ای از ان ها به حال مرگ بیفتد زودتر از هر کسی این مادر است که از پا در می اید.
مادر یک بار نیمی از قلبش را با مرگ همسرش از بین برده بود و حالا هرچه باقی مانده بود با شنیدن این اتفاق لرزید.
خیلی زود تر از دختری که توسط سیلی های برادر کبود میشد، مادر قلبش ایستاد و مرد.

دختر که حالا عاشق، شکست خورده و تنها شده بود، بیشتر از قبل دست هایش را با سوزن های الوده زخمی میکرد.
کمی بعد برادر دوباره به او سیلی زد، اما دختر حتی قبل از ان مرده بود. با چشم های باز و گونه های خیسی که سرخ بودند، اما قلب در سینه اش نمیتپید و دم و بازدم اش متوقف شده بود.
مرد جوان شکست خورده روی زمین نشست، به صورت خودش زد.
او حالا به جای نقش های حقیقی و بی معنی خودش، فرزند یا برادر، چیزی کمتر از مسئول کفن و دفن شده بود
***

در این لحظه
انگار ما تنها کسانی هستیم
که ابدیت را ذخیره داریم
پس کمی با من
وقت تلف کن
بگذار همین جا در آغوشت بگیرم
آنگاه خورشید غروب میکند
و زمین
شگفتی های بسیاری خواهد دید
*

چانیول موتورش را انتهای کوچه پارک کرد و کلاه را از روی سرش برداشت.
در حالی که با یک دست موتور را به ستون برق زنجیر میکرد، دستی به موهایش کشید که زیر کلاه پریشان شده بود.
به سمت در ورودی خانه که میرفت چند نفر از خانم های همسایه از کنارش رد شدند اما این بار فقط به نگاه های تحقیر امیز بسنده کردند.
کارشان برای شکایت کردن با مخالفت صاحب خانه به مشکل برخورده بود، اما دلیلی نداشتند که با روش های روز به روز ازار دهنده تر زندگی ان دو نفر را که در خانه اجاره ای پنجاه متری شان زندگی میکردند به کام شان تلخ نکنند.

Black RainbowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora