🥀 Black Rainbow 06 _ سیاهی

197 51 14
                                    

مرد دیگر دستش را در جیب پالتویش فرو میبرد، به مردمک مشکی چشم های او نگاه میکند، جوابی نمیدهد.
هر دو روی صندلی های یخ زده ایستگاه مینشینند.
مرد به زخم های در حال التیام دست دوستش که دور کاغذ مشت شده خیره مانده است:« قبل از رفتنت نمیخوای ببینیش؟.. حتی حالا که برای دیدن دکترش رفتی... »
مرد دیگر کاغذ را بیشتر در دستش فشار میدهد:« اون برمیگرده خونه.. براش یه یادداشت مینویسم و میگم که میرم »

مرد پالتو‌پوش مژه های زیبایش را پایین می اورد و پلک هایش را میبندد.
با هر آهی که میشکند تصویری از بخار جلوی چشم هایشان بالا میرود. ترکیب غمگین شان در کنار هم مانند یک نقاشی با رنگ های تیره، در قابی از خیابان های خلوت است.
اتوبوس به ایستگاه میرسد، مرد چتر به دست قبل از ایستادن شانه دوستش را فشار میدهد:« من فقط نمیخوام تو بیشتر از این اذیت بشی.. اگر مطمئنی برگشتن به شهر مادری خودت کار درستیه، خوشحالم که همراهیت میکنم »
لبخند بی تاثیری به هم میزنند.
مسیرشان از هم جدا میشود، مرد پالتو پوش حالا رفته است.

مرد جوان تنها‌ زیر لب زمزمه میکند:« مطمئن نیستم »
با بلیط کاغذی در دست و لباس های نازکی که دانه های برف رویشان مینشینند از خیابان عبور میکند.
از قدم هایش پیداست که خانه اش کمی دور است و نگاهش آنچنان غمزده است که هر چه جلوتر میرود انگار باز هم دور میشود.
***

از کجا میدانی؟
شاید او را
در اولین زندگی
دوستش داشته ام
شاید بارها
به دنیا آمده ام
تا پیدایش کنم
شاید در زندگی قبلی
پرنده ای بوده که هر روز
برایش دانه میریختم
تا اینکه در زمستان
زیر لایه ای از یخ
فراموشش کردم
شاید در یکی از این زندگی ها
من آهویی را شکار کردم
که او بوده است
و بعد با یک گلوله
خودکشی کرده ام
حالا که پیدایش کردم
چطور باید در این زندگی
رهایش کنم؟
*

لوهان در حالی که کوله پشتی اش را دنبال خودش میکشید، گوشی اش را به دست دیگرش داد و رو به بکهیون گفت:« بذار کمکت کنم*»
دوستش چیز زیادی با خودش نیاورده بود، اما برای حمل کردن همان چمدان کوچک هم بدن نحیفش خسته شده بود.
بکهیون سر تکان داد و پیشنهاد کمک او را رد کرد.

در بین آن جمعیت که به سمت سکوی حرکت قطار میرفتند، آدم های متفاوتی حضور داشتند.
عده ای بی حوصله و تعداد کمی خندان بودند.
چند نفر هم برای ساعت حرکت قطار غر میزدند و دلشان میخواست بیشتر در خانه شان بخوابند.
اما در بین آن ها بکهیون بیشتر از هر کسی بی انگیزه بود.
نه اهمیتی به ساعت هفت صبح بودن حرکت قطار میداد و نه توجهی به سنگینی عجیب چمدانش داشت.
طوری قدم هایش را به سمت قطار بر میداشت که انگار در خواب راه میرود و هیچ درکی از مقصدش ندارد.

Black RainbowOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz