🥀 Black Rainbow 05 _ تاوان

115 38 2
                                    

خوشبخت ترین ‌آدم زمین را
بنشانید روی مبل
و فنجانی چای
دستش بدهید
تا همه گوش کنیم
از چه حرف میزند
کسی که تا به حال
چای سرد نخورده است
*

کریس به لوهان که به سختی لب هایش را به هم فشار میداد و شلوارش را میپوشید نگاه کرد:« حتما پیامم رو دیده.. وقتی بهش گفتم پشیمون... »
_« خفه شو! »
نگاه جدی لوهان، خیره به چهره بی حال کریس شد:« تو.. اونقدر عوضی هستی که نمیخوام صداتو بشنوم! »
کریس به دفاع از خودش ایستاد:« حتی بعد از اینکه برات تعریف کردم نمیتونی درکم کنی؟ میدونم توی اون لحظه عقلم به خاطر عصبانیت کار نمیکرده ولی... »

لوهان دکمه های لباسش که درگیر بستن شان بود، رها کرد.
چند قدم محکم به سمت کریس برداشت:« توی مرگ غم انگیز خواهرت هیچ کس تقصیر نداشته ولی اگر اصرار داری دنبال مقصر باشی من بهت میگم! خودتون! خانواده ای که حتی نفهمیدن اون دختر نوجوون چقدر حالش بده! »
کریس دست هایش را مشت کرد و نفسی طولانی کشید.
لوهان وقتی دید او حرفی نمیزند، بیشتر اخم کرد. همزمان بغض به گلویش چنگ زده بود:« من برات از شرایط اونا نگفتم؟ نمیدونستی همین طوریشم چقدر سخت زندگی میکنن؟ چطور تونستی ازم برای صدمه زدن به دوستم استفاده کنی؟ »

کریس سرش را پایین انداخت.
اما کلماتی که به زبان اورد بوی پشیمانی نمیداد:« من به خاطر ناراحت کردن تو متاسفم.. اما حتی اگر به عقب برگردم، احتمالا اونقدر عصبانی میشم که بازم همین انتخابو برای آروم کردن خودم بکنم... تو نمیفهمی دیدن کسی که باعث بدبختی خواهرم شده وقتی خودش تونسته به عشقش برسه چقدر ذهنمو بهم ریخت... »
لوهان مشتش را به سینه کریس کوبید:« تو کی هستی که تصمیم گرفتی مجازاتش کنی؟... »
کریس با حالت ناامیدی سرش را تکان داد:« تو چرا نمیتونی به جای اون آدمای بدبخت حقیر طرف من باشی؟ »
دست لوهان، قبل از اینکه حتی خودش تسلطی بر ان داشته باشد بالا امد و سیلی محکمی به صورت کریس زد.

با اینکه شوکه شده و بلافاصله یک قدم به عقب برداشته بود، در لحنش اثری از تردید شنیده نمیشد:« خیلی پستی!.. »
کریس پلک هایش را بست و برای آرام کردن خودش چند بار نفس عمیق کشید.
‌لوهان دندانش را در لبش فرو برد، اما این بار بغض بزرگتر از این بود که مقاومت فایده داشته باشد:« وقتی تو بین گذشته خواهر مرده ت و ناراحتی من، انتخاب خودتو کردی... چرا من نتونم طرف دوستم باشم؟ »
کریس هنوز سرش را بالا نیاورده بود. از روی صدای پای لوهان میفهمید که به سمت در میرود و کیف ش هم روی زمین کشیده میشود.
قبل از بسته شدن در صدای گریه او را شنید:« اگر بلایی سرش اومده باشه... حق نداری خودتو ببخشی »
***

هر شب در این بستر
که ملافه اش از برف
و تخت و بالش اش
از آتش است
چشم هایمان بسته میشود
بدون اینکه
کسی شب بخیر بگوید
*

Black RainbowWhere stories live. Discover now