🥀 Black Rainbow 02 _ گناه

135 47 7
                                    

لوهان ناگهان با کابوس ش مواجه شد.
نگاه دوباره ای به اطراف انداخت و سرش گیج رفت.
این زندگی مردی بود که متفاوت است. باید در زیرزمین پنهان شود‌، باید خجالت بکشد و شرمنده باشد.
راجب خلافکار بودن درست فکر کرده بود. انها خلافکار بودند، هردویشان گروگان دیگری بودند و شرایط اینجا زندانی شان کرده بود.
لوهان مستقیما در چشم های بکهیون خیره شد، چند لحظه طول کشید تا زبان باز کند:« چطوری... بهم تا الان نگفتی!»
بکهیون جوایی نداشت، همانجا روی زمین نشست و پاهایش را جمع کرد.
چانیول کمی مکث کرد، بعد دو دوست را با هم تنها گذاشت و با برداشتن کلاه موتور سواری اش از خانه خارج شد.
قبل از رفتن سری برای بکهیون تکان داد. بدون کلمه میتوانستند خواسته همدیگر را بفهمند.

لوهان از روی مبل بلند شد و کنار بکهیون نشست.‌
دست او را آهسته گرفت:« خانواده ت فهمیدن؟.. نکنه.. به خاطر همین کارتو ول کردی؟»
بکهیون سعی کرد خودش را کنترل کند اما نتوانست. حالا بین بغض او و خانه کوچک تاریک اش تصویری درست شکل گرفته بود:« همه سرزنش م کردن.. چجوری به کسی بگم؟... من یه ادم کثیفم! »
لوهان نفسی عمیق کشید. لحظه ای حس کرد انگار خودش جلوی آینه نشسته و حرف میزند.
دست او را آرام نوازش کرد:« اگر به من میگفتی.. شاید میتونستم حداقل از نظر مالی کمک تون کنم...»
بغض بکهیون ترکید و چانه اش شروع به لرزیدن کرد. نگاهی به سقف خانه اش انداخت.
حالا واقعا احساس تنهایی و بدبختی میکرد. از این که چطور مدت ها در این چهاردیواری خفه کننده زنده مانده و توانسته لبخند بزند شوکه بود.
نگذاشت اشک از چشمش فرو بریزد:« دیگه حتی خدا هم کمکم نمیکنه! »

لوهان دست دور شانه او انداخت و در اغوشش گرفت.
چشمش را به روی دیوار های تیره خانه بست و دوستش را نوازش کرد:« چند وقت این بغضو توی گلوت نگه داشتی؟.. برام حرف بزن، حالا که من اینجام میتونی حتی از خدا پیشم شکایت کنی »
اشک خیلی زود تسلیم شد و روی گونه بکهیون سر خورد.
خدا شاید برای یک نفر آسمان و برا کسی دیگر پروانه بود، اما برای مردی که در زیرزمینی فراموش شده به سختی نفس میکشد خدا اغوش است، خدا در ان لحظه به کوچکی بغضی ست که بلاخره اشک میشود.
***

این مه غلیظ
این طوفان برفی
آیا هرگز رهایم میکند؟
من زمانی بس دراز
در این مه سنگین نفس کشیده ام
و به چیزی جز تو
جز باران
باور نداشته ام
*

دو انسان نه، در لحظه اول آن ها دو نقطه بودند که به یکدیگر برخورد کردند.
و این زمین گرد رها شده در فضا انگار لحظه ای ایستاد، و بادی که به همه جا میوزید و از جنگل و دریا عبور کرده بود در آن روز بارانی میان موهای یکی از آنها مکث کرد، و حتی خود باران، که از صبح همان روز یک بند دنیا را خیس کرده بود انگار لحظه ای درنگ کرد.
آن دو نقطه بلاخره به هم نزدیک میشدند.
یکی شان سرخ پوشیده بود‌، لبخند میزد، چتر نداشت و بازوهایی که دور خودش حلقه کرده بود زیادی لاغر بودند.
نقطه دیگر که با فاصله به او نزدیک میشد، قد بلند بود، چتر سفید در دست داشت و پاکتی سنگین را با یک دست حمل میکرد.

Black RainbowWhere stories live. Discover now