ما را ببخش مجسمه سرد!
تو را خدا خطاب کردند
و نمیدانستی عشق
چیزی خواهد بود
که همه به خاطرش
به تو پشت میکنند
***برادر، پس از مرگ خواهرش خانه شان را فروخت.
وسایل را داخل کارتن های مقوایی ریخت و در زیر زمین انداخت.
هر چیزی که او را به یاد زندگی خانواده شان می انداخت از جلوی چشمش حذف کرد و فقط قاب عکس پدر را در کنار عکس مادر روی میز کار در دفتر شرکت جدیدش گذاشت.
عکسی از خواهر جوانش نبود که او را درست به یادش بیاورد.روزهای اخر، خواهر عاشقش بیمار شده بود. دست هایش از تزریق مداوم مواد مخدر کبود و صورتش از سیلی های برادر نگرانش سرخ شده بود.
دختر زیبای داخل عکس ها که لبخند میزد و در بین گل های زرد باغ خانوادگی شان میدوید تصویر حقیقی خواهرش نبود.
یک روز بارانی، برادر دلتنگ که هنوز لباس سیاه به تن داشت، به دنبال یک عکس که غم خواهرش را نشان بدهد تا آن را بین قاب پدر و مادر روی میزش بگذارد، سری به کارتن های داخل زیر زمین زد.
اما دفتری با جلد سبز و یک عکس که از بین صفحاتش روی زمین افتاد، او را از ادامه کارش متوقف کرد.
روی زمین خاکی نشست و خاطرات خواهر مرده اش را با چشم هایی که از خشم اشک الود شده بود خواند." از وقتی پدرم مرد، او دیگر به خانه ما نیامده. کارش را که فقط یک ماه از شروع کردنش میگذشت رها کرد و از مادر اجازه گرفت که برود.
وقتی مادر اجازه داد و گفت ما دیگر به راننده شخصی نیاز نداریم من پشت در ایستاده بودم و گوش میدادم.
اگر همان روز میرفتم جلوی مادر می ایستادم و داد میزدم عاشقش شدم حتما نگهش میداشت. ان وقت او مجبور نمیشد کارش را عوض کند، ادم دیگری را ملاقات نمیکرد، مال من میشد.حداقل کاش زودتر میفهمیدم که وقتی لبخند میزد و برایم سر خم میکرد، به خاطر این نبود که دختر زیبایی هستم.
کاش زودتر میفهمیدم فقط به خاطر پدر اینجا مانده و هیچ وقت قرار نیست به من اعتراف کند.
اگر پدر نمیمرد هر روز ظهر از پنجره میدیدمش که با قد بلند و موهای مشکی مرتبش ماشین را دور میزند و در را برای او باز میکند. همین هم کافی بود.
ان وقت مجبور نمیشدم عکس و شماره اش را از اتاق مادر بدزدم، به خاطر دیدنش از خانه فرار کنم و به دنبال محل کار جدیدش در این شهر بزرگ گم بشوم.حالا حتی آرزو میکنم که کاش هیچ وقت ان ساختمان بزرگ را پیدا نمیکردم. کاش هیچ وقت از منشی دفتر روزنامه سراغ او را نمیگرفتم و کاش منشی نمیگفت که او را میشناسد.
حالا حتی آرزو میکنم که کاش منشی موهایم را میکشید و میگفت که با ان مرد چه کار دارم. میتوانست به من بگوید وقتی هر روز برایشان بسته می اورده عاشقش شده و حالا مال هم شده اند.
من باور میکردم. قبول میکردم که میتواند عاشق مردی شود که ان طور درخشان میخندد.
اما چیزی نگفت، اسانسور را نشانم داد. خبر نداشت قرار است چه کابوسی را جلوی چشمم ببینم.
YOU ARE READING
Black Rainbow
Fanfiction🖤 رنگین کمان سیاه 🖤 🌈 کاپل: چانبک، کریسهان 🌈 ژانر: انگست، رمنس، درام، اجتماعی 🥀 روزهای آپ: دوشنبه ~ معرفی داستان: * چانیول و بکهیون که شرایط زندگی خوبی ندارن و شغل هاشون رو به خاطر گرایش جنسی متفاوت شون از دست دادن، توی یه زیرزمین کوچیک زن...