Part 9

1.1K 282 180
                                    

بکهیون بلافاصله به سمت ورودی هتل راه افتاد و چانیول همونطور که به ماشین تکیه داده بود رفتنشو تماشا کرد.
واقعا کار درستی میکرد که اجازه میداد اون باهاش بیاد؟
تهیونگ تو زندگی بکهیون هیچ نقشی نداشت ولی تا همین الانشم بکهیون برای اون پسر یه بار تا پای مرگ رفته بود. دفعه‌ی اول هیچ دخالتی تو ماجرا نداشت. ولی حالا چی؟
حالا میتونست جلوشو بگیره.
میتونست ازش بخواد باهاش نیاد.
اما خوب میدونست حق با بکهیونه و اون بچه الان به یکی مثل خودش نیاز داره.
از پشت درهای شیشه ای هتل به بکهیون که مشخص بود از پله ها بالا میره نگاه کرد. جوری با سرعت و دو تا یکی پله ها رو بالا میرفت که انگار میخواست بچه‌ی خودش رو نجات بده.

مطمئن بود انقدر احمق هست که خطر ماجرا رو به اندازه ی کافی در نظر نمیگیره. حتی با وجود اینکه یبار تا دم مرگ رفته بود هنوزم احمق بود.

حالا بکهیون هم مثل خودش زیادی با اعتماد به نفس بود.
زیادی به خودش تکیه میکرد.
زیادی نمیترسید.
و زیادی شجاع بود.
تشخیصش برای چانیول سخت نبود که حالا بکهیون "زیادی" بی نقص بود.

همونطور که رفتنشو نگاه میکرد فکراشو کنار زد. مطمئن بود هیچکدوم دلشون نمیخواست وقتشون رو برای فکر کردن تلف کنن. سمت هتل حرکت کرد و برعکسِ بکهیون پله ها رو اروم و با ارامش بالا رفت.
هر دوی اونها از اسانسورِ طبقه‌ی اول استفاده میکردن و یک طبقه رو با پله بالا مبرفتن. فقط چون نمیخواستن کسی "منتظر بودنشون" رو ببینه.
بالای پله ها لوهان رو دید که از سمت دیگه‌ی سالن به طرف اسانسور میومد و منتظر موند تا بهش برسه. درست وقتی بهش رسید وارد اسانسور شد.

لوهان هم به دنبالش اومد. چرخید و صاف ایستاد.
-«دارید میرید؟»

پاسخ نداد. به هرحال این به معنی تایید بود و لوهان از برنامه‌ی بکهیون خبر داشت. از ریزترین جزئیات کارهاش.

لوهان ترجیح داد سوال بعدیشو وقتی بپرسه که از اسانسور خارج میشدند پس تو سکوت پشت چانیول ایستاد و چیزی نگفت. سکوت اونروز بیش از حد ازاردهنده بود.

چانیول میدونست که لوهان برخلاف بکهیون خطرات کار رو به خوبی میشناسه.

به محض توقفِ اسانسور و باز شدنِ درهاش هردو خارج شدند و لوهان زیر لب زمزمه کرد: «باید با هم حرف بزنیم.»

سمت لوهان چرخید. انتظارشو داشت.

-«اندری میخواد یه گروه همراهتون بفرسته.»

چانیول اخماشو تو هم کشید.

با دیدن اخماش حدسی که میزد رو بلند گفت: «پس تو هم با بکهیون هم نظری.»

-«نه. من خطر رو میشناسم.»

-«و بازم نمیخوای بفرستم؟»

چانیول قدمی جلوتر رفت: «شاید بکهیون نشناسه ولی اون احمق نیست. اونا میمیمرن. فایدش چیه؟»

-«ترجیح میدی به جای اونا بمیرید؟»

چانیول ثانیه‌ای مکث کرد. حالا منظورشو بهتر میفهمید. اون داشت "انتخاب" میکرد.

لوهان که تعللش رو دید زیرلب زمزمه کرد: «بکهیون ترجیح میده خودش بمیره.»

وقتی دید چانیول چیزی نمیگه ادامه داد: «اگه قرار باشه بین اون و یکی از پسرا ینفر بمیره انتخاب بکهیون خودشه. نه که به مرگ افرادش خیلی حساس باشه، نه. اون پسره که بخاطر جاسوسی برای شما مرد حتی ناراحتشم نکرد. ول اگه قرار به یه درگیری باشه، اون جونشو برای افرادش میده.»

چانیول با خودش فکر کرد شاید بهتر باشه حرف قبلیشو پس بگیره. خب، شاید بکهیون احمق هم بود.

-«بگو بفرسته.»
*

همراه لوهان و پشت سرش میرفت تا به اتاق بکهیون برسن. قدم هاش مثل همیشه اروم و خونسرد بود. لوهان کارتو مقابل در گرفت و به محض باز شدن قفل در وارد شد...
با ورودش صدای جا رفتن خشاب پر اسلحه‌ی بکهیون به گوشش رسید. کنار تخت نشسته بود و اسلحه‌هاشو پشت همدیگه به سرعت تست میکرد و اونارو درست تو حالتی که اماده‌ی شلیک کردن بود نگه میداشت.

My Love Is VENGEANCE 🌌 [#2 : Behind Blue Eyes]Where stories live. Discover now