Part 4

1.4K 310 509
                                    

به شماره‌ی اتاقی که روبروش روی در حک شده بود نگاه کرد.
"526"... و درست پشت این در پارک چانیول بود.
واقعا داشت کار درستی انجام میداد؟
حتی نمیدونست داره چیکار میکنه که بخواد بررسیش کنه تا بفهمه درسته یا نه... یه خدافظی که انقدر تشریفات نداشت.

-«بک...».

با شنیدن اسمش همه‌ی فکراش به یکباره از ذهنش پاک شد. سریع چرخید. چانیول فقط چند قدم مونده بود بهش برسه...

-«اینجا چیکار میکنی؟»

پسر کاملا شوکه شده بود. چانیول خیلی عادی برخورد میکرد. انگار نه انگار که ۶ ساله همدیگرو ندیدن. انگار نه انگار که تا همین چندساعت قبل با هم رسمی حرف میزدن و بکهیون یه اسلحه کنار سرش گرفته بود. و انگار نه انگار که یکی از افرادش جاسوسیشو درست پیش همین مرد کرده بود.

کنار بکهیون کارتو جلوی در گرفت: «بیا داخل.»

خونسرد در رو باز کرد و جلوتر وارد شد. بکهیون هنوز گیج بود و بدون اینکه بفهمه دقیقا داره چه اتفاقی میوفته اولین قدمشو برداشت.

به هرحال میدونست اگه قراره امشب بمیره میمره.

حتی اسلحه‌ش رو هم با خودش نیاورده بود.

قدم دیگه ای به داخل اتاق برداشت. چانیول در اتاق رو بست و فقط با یه حرکت بکهیونو عصبی به در اتاق کوبید.

تو چشمای چانیول نگاه کرد. نگاهش ترسناک بنظر میرسید. واقعا چانیول فکر میکرد نمیدونست این اتفاق میوفته؟

ب ارومی لب زد: «چان...»

اما مرد موهای پسر رو چنگ زد، سرشو بالا کشید و اسلحه‌شو زیر گلوش گرفت: «تو، تو واقعا...حالا ک چی مستر پاگانینی؟»

کلمه ی اخر رو اونقدر مسخره تلفظ کرد ک هرکسی میشنید میفهمید چقدر از اون اسم متنفره.

همونطور که اسلحه زیر گلوش بود انگشتاشو دور مچ چانیول حلقه کرد و هوارو از بین لب هاش سنگین‌تر بیرون فرستاد...

تنها روشناییِ اتاق نور کمی بود ک از شکاف اتاق خواب بهشون میرسید و باعث میشد چانیول نتونه چهره‌ی بکهیون رو به خوبی ببینه اما با اینحال نفس های سنگینش رو به خوبی حس میکرد و قبل از اینکه حتی بتونه ذهنشو از تمام اتفاقات خالی کنه نگاهش رو چشمهای بکهیون که تغییر رنگ میداد متوقف شده بود.

چیزی غیرقابل مقاومت درون چشمهاش وجود داشت ک به زیبایی میدرخشید.

جلوتر اومد، دقیق تر تو چشمهاش ک زیرِ سایه‌ی افتاده رو صورتش پنهان نشده بود نگاه کرد. عطش غیر قابل وصفی که درونش میدید و بوی ادکلن شیرینی که حالا داشت به مشامش میرسید باعث میشد نتونه ذهنشو کنترل کنه.

صدای ضربان قلبش بلندتر از قبل و فاصله‌ی هر تپش قلب تا تپش قلب بعدیش هرلحظه کوتاه تر میشد.

My Love Is VENGEANCE 🌌 [#2 : Behind Blue Eyes]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant