لوبر

48 6 19
                                    

پ: دوست دارم بدونم ایده کی بود که جغرافيا رو بیاره تو درسای دبيرستان!

پاولا خیلی آهسته زمزمه کرد طوری که فقط پسر کناریش 'نایل' حرفش را شنید. 
نایل صبح زودتر از همه وارد کلاس شده بود و در ردیف اخر، دو صندل برای خودش و پاولا گرفته بود تا هیچ شانسی برای هم صحبتی دوباره با او را از دست ندهد.با اینکه برای  او عجیب و هیجان انگیز بود که پاولا همان اول بدون اصراری قبول به نشستن در کنارش را کرده بود ولی بهرحال قصد داشت این قضیه را سر زنگ نهار با ارامش برای بقیه تعریف کند.

ن:از نظر من حتی ریاضیم کاربردی نداره و صرفا جهت رنده کردن روح ماست.

پاولا از روی شونه هایش به نایل نگاهی کرد و چهره خندان خودش را به نمایش گذاشت. درست هنگامی که نایل مشغول به ثبت این لبخند زیبای دختر رو به رویش بود استاد اتمام کلاس را اعلام کرد.
پاولا خیلی سریع از جایش بلند شد و کیفش را برداشت . به سمت در خروج حرکت میکرد که ناگهان نایل بازوی او را به سمت عقب کشید. پاولا با تعجب به نایل نگاه کرد.

پ: چیزی شده نایل؟

ن: امممم... خب راستش... تو اینجا جدیدی و اطرافو بلد نیستی...اممم  ولی من بلدم ینی ... اوه منظورم این نبود که به رخت بکشم ... ببین خب.... چجوری بگم ... خب من یه چند وقتی هست که اینجام و مسلطم به این اطراف و میتونم... ینی... پوووف ولش کن ببخشید . بعدا میبینمت.

نایل با ناامیدی از کنار پاولا گذشت و به سمت در حرکت کرد. یه پسر ساده و بی تجربه بود. هیچ وقت نتونسته بود با اعتماد به نفس جلوی دخترای مورد علاقه اش برخورد کند. همیشه با مِن و مِن کردن در حرف زدن یا هول کردن آن ها را آشفته و خسته میکرد و شاید این دلیلی بود برای نداشتن یک رابطه عاشقانه تا به امروز.

پ: قبوله

حرف پاولا او را از افکارش بیرون کشید.

ن: میتونم بپرسم چی قبوله؟

پ: تور دور مدرسه دیگ . خودت همین الان پیشنهاد دادی

ن: پس ساعت 7 عصر جلوی در آمفی تئاتر
هیجان از چشمانش داشت سرریز میشد. جیغ حاصل از موفقیتش را با زور در حنجره اش نگه داشته بود. به بیرون از کلاس دوید و کل راهرو را با داشتن لبخندی عریض میرقصید و به سمت جلو میومد. از خدا تشکر کرد که بچه های زیادی اون اطراف نبودند تا مسخره بازیش را قضاوت کنند.
گروهی از دوستاش که جلو در کلاس ریاضی بودند باعث توقف او شد. دیگر توان نگه داشتن ذوقش را نداشت اون هم نه جلو بهتریناش.

ن: بچه هااااا حدس بزنین چیشدههههه

همه با اظطراب رو به نایل کردند و با صدای اروم گفتند: خفه شو

با اینکه نایل از برخورد آن ها جا خورد و علت گروهی ایستادن آن ها جلو در بسته کلاس رباضی را نمیدانست ولی با صدای اروم تری ادامه داد: باشه باشه... باورتون نمیشه همین الان چیشده . از هیجان دارم میمـ...

•| JUST A BIT MORE |•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora