جدید با رایحه ای کهنه

52 7 19
                                    

-ا‌گه حرفی ندارین بریم دفتر آقای مک کالن. شاید حداقل جلوی اون حرف بزنین.
آقای فلتچر ، مربی ورزش بچه ها، در حالی که دستانش را به کمر زده بود و مستقیم به هری و لویی نگاه میکرد گفت.

هری سرش را پایین انداخته بود و به اخرین باری که دعوا کرده بود فکر میکرد. خیلی سخت بیاد می اورد که اخرین بار کی بود. سه سال؟ یا شایدم دوسال پیش؟ سر چی؟ و مگر آن موقع چه کسی جز یوفوربیا را در زندگی اش داشت . کسی که هری همیشه بخاطرش دعوا داشت او بود و کسی که پسر را از دعوا داشتن منع میکرد نیز او بود. برایش هم دردسر بود و هم ارامش.

همه ی این ماجراها از جایی شروع شد که یوفوربیا او را نگاه کرد و چشم های جما را در صورت او دید. هری آن روز قسم خورد که هر اتفاقی بیوفتد نمیگذارد از این به بعد چیزی دختر را اذیت کند. او میخواست خانه امن دختر باشد. برای محافظت از او هر عنوانی را میپذیرفت: نگهبان ، دوست ، برادر شاید هم دوست پسر.

او پذیرفته بود که دوست پسر دختری که مانند خواهرش دوست داشت ، باشد تا فقط بتواند در کنار او باشد.

_خیلی خب پسرا. میریم دفتر
آقای فلتچر هنگامی که سرش را از تاسف تکون میداد به دو پسر گفت.

+آقای فلتچر صبر کنید
یوفوربیا کمپرسور یخ را از روی بازویش برداشت. ایستاد و به سمت آقای فلتچر رفت.
_ خانم براون بعدا حرف میزنیم . این کار مهم تره

یو :من براتون همه چیو توضیح میدم . لطفا قبول کنین.

نگاه همه بچه ها به سمت دختر چرخید به جز دو پسر. آن دو پسر جوان فقط سرشان را بعد از مدت طولانی بالا آوردند و با تعجب به هم نگا کردند.

دختر به آن دو نگاه کرد. نه فقط یک نگاه بلکه نگاهی با محتویات 'ببخشید ولی حالا که خودتون چیزی نمیگین باید برا نجات خودتون بگم'. بعد از متوجه شدن حرفی که در نگاه دختر خفته بود ،آن دو دوباره سرشان را به پایین انداختند.

_چون دانش اموز نمونه این مدرسه ای حرفتو قبول میکنم. حالا همه چیزو بگو دختر

یو: خب پسرا داشتن بسکتبال بازی میکردند که حواس لویی پرت شد و توپ به من برخورد کرد ... که مشکل خاصیم نیس فقط یکم کبود شده ولی زیاد نیس آقای فلتچر نگاه کنید.
یوفوربیا بازوی ضرب دیده اش را به جاو اورد. لکه ی بزرگ و پررنگ بنفش از فاصله زیاد نیز قابل رویت بود.

آقای فلتچر با دیدن کبودی او ابرویش را به بالا انداخت: مطمئنی که این چیز خاصی نیس؟

و:: بله بله آقا ... خب بدن من حساسه شاید به خاطر اینه مگرنه...مگرنه اصلا چیز مهمی نیس.

_ خیلی خب خیلی خب... علت دعوا آقای استایلز با آقای ...اممم...آقای کوتاه تر چیه؟

بچه ها با شنیدن لقبی که مربی ورزش به لویی نسبت داده بود خندیدند ولی واکنش سریع یوفوربیا باعث قطع خنده شان شد.

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Aug 30, 2020 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

•| JUST A BIT MORE |•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora