The End🧧

7.2K 916 375
                                    

از دلهره و اضطراب دیگه نمیتونست توی خونه بمونه و الان چند ساعتی میشد که کلافه توی حیاط قدم میزد، نمیدونست پشیمون بود یا نه! میخواست تهیونگ رو ببینه یا نه، این حسی که داشت دلتنگی بود یا نه، هیچ کدوم از این هارو نمیدونست اما انگار قلبش به خوبی همه ی این هارو میدونست و به قفسه ی سینش کوبیده میشد.

بعد از این همه مدت چطور باید باهاش رو به رو بشه؟ چی باید بگه و چکاری باید انجام بده؟ چندین و چند سال بود که اون مرد رو میشناخت اما هنوز هم برای دیدنش اینطور مضطرب شده بود، نفسش رو به سختی بیرون داد و باز نگاهی به دروازه ی حیاط انداخت که اینبار با دیدن تهیونگ دست از نفس کشیدن برداشت و آب دهانش رو به سختی قورت داد، تا قبل از این فکر میکرد قلبش تند تر از این نمیتونه بتپه اما انگار اشتباه میکرد‌‌.

تهیونگ هم که حالی بهتر از اون نداشت آروم آروم بهش نزدیک شد و چند باری نفس عمیق کشید تا موجود تپنده ی داخل سینش رو آروم کنه، وقتی یونبین بهش گفته بود که اون ازش خواسته تا بیاد اینجا باور نکرده بود، بارها و بارها ازش پرسیده بود و وقتی اون به خاطر اینکه بهش اعتماد نداشت قهر کرده بود باورش شده بود، کم چیزی که نبود! این انتظار طاقت فرسا به پایان رسیده بود و حالا درست رو به روش ایستاده بود. 

هر دو تنها به هم خیره شده بودن و حرفی نمیزدن، البته اگه حرف های توی چشم هاشون رو در نظر نمیگرفت، توی اون لحظات واقعا کلمات توان ادای اون حجم از احساسات رو نداشت و صدای قلب و برق چشم هاشون به خوبی گواه بر همه چیز بود.

تهیونگ قدمی جلو تر گذاشت و دستی به موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:

- دیگه داشتم نا امید میشدم...

جونگکوک هم سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید، نمیدونست باید چی بگه! معذرت میخواست یا ... واقعا نمیدونست! تهیونگ باز سرش رو بلند کرد و چند لحظه ای رو باز همونطور به جونگکوک که سرش رو پایین انداخته بود خیره شد:

- ولی... چشم هات...

لبخندی به لب آورد و ادامه داد:

- همون چشم های ستاره ی منه...

جونگکوک با شنیدن این حرف بی توجه به قلبش که با همون جمله دیوونه تر شده بود آروم سرش رو بلند کرد و باز هم به چشم های تهیونگ خیره شد و گفت:

- ولی تو که یه ستاره ی دیگه داری!

تهیونگ هاج و واج به جونگکوک نگاه کرد، میتونست اسم این حرف رو حسودی بزاره؟ قطعا قلبش طاقت این حرف هارو نداشت:

- الان... داری حسودی میکنی...؟

جونگکوک که خودش هم از زدن اون حرف گیج بود لحظه ای چشم هاش رو بست و آب دهانش رو به سختی قورت داد:

- نمیدونم... شاید...

تهیونگ مات و مبهوت بهش خیره بود، شنیدن این حرف های به ظاهر ساده پس از این همه سال واقعا براش حکم بهشت رو داشت:

STAR (season 1) | VKOOK Donde viven las historias. Descúbrelo ahora