د.ا.د راوی
کلافه دور اتاقشمیچرخید. نمیدونست باید چیکار کنه. دوست نداشت قبول کنه ولی از یه طرفم نمیخواست با یاسر مخالفت کنه.
آخرین باری که با یاسر بحث کرده بود و باهاش مخالفت کرده بود نتیجش دوروز بیهوشی به خاطر کتکای یاسر بود.
کلافه و خسته از بحث دو ساعت پیش روی تختش دراز کشید و به اتفاقای دو ساعت پیش فکر کرد.
:فلش بک: دوساعت پیش*
زی: نه بابا لطفا من نمیخوام همچین کاری بکنم
یاسر نفسی از روی حرص کشید و از بین دندونای قفل شدش گفت:
یا: تو اونکارو میکنی زین انقد از من سرپیچینکن
و نیشخندی به رنگ پریدگی صورت زین زد.
زی: شما...شما میخواین یه تراشه رو بزارین توی بدن من ..
نفس عمیقی کشید.
زی: میدونید این یعنی چی؟! یعن_
یا: باید بدنتو ببریم تا بتونیم جاسازش کنیم
بی توجه به حرف زین گفت و نیشخندی زد.
خب اون پسرش بود و دوسش داشت ولی اطلاعاتی که با زحمتای زیاد و طی این سالها جمع کرده بود از پسرش مهم تر بود.
یا به عبارتی کارش همیشه اول و دوم و سوم بود زینم چهارمبا سکوت طولانی زین یاسر چشماشو چرخوند.
یا: خیلی خب سه ساعت بهت وقت میدم فکر کنی ولی میخوام تصمیمت طبق خواسته ی من باشه
نیشخندی زد
یا: نمیخوای که دوباره دوروز بیهوشی رو تجربه کنی؟!
پشت زین از شنیدن این حرف لرزید که باعث تکخنده ی یاسر شد.
بی حرف سرشو تکون داد و از اتاق با قدم های لرزونش بیرون رفت.
پایان فلش بک*
هوفی کشید با چشمای پر از اشکش به سختی از جاش بلند شد. کمی روی تختش نشست و به زمین خیره موند.
وقتی قطره اشکش از چشمای عسلیش پایین ریخت سریع اونو پاک کرد و از جاش بلند شد نمیخواست جلوی یاسر ضعیف باشه.
________________________
پشت در اتاق یاسر ایستاده بود و به زمین خیره بود. حتی حواسش نبود که یاسر درو باز کرده و چند دقیقه اس که داره با نیشخند نگاش میکنه.
یا: خب؟!
با حرف یاسر از جاش پرید و با بهت و ترس بهش نگاه کرد.
زی: من... م..من ح..حاضرم ...ت...تراشه رو ..ب...بزارم
لعنتی به لکنتش که به خاطر ترس بود فرستاد. و به چشمای پدرش که هیچوقت براش پدری نکرده بود نگاه کرد.
یاسر لبخندی که اصلا شبیه لبخند نبود زد و خوبه رو زمزمه کرد. بعد به جک بادیگارد درشت هیکلش اشاره کرد تا زینو به اتاق ببره.
هر لحظه که به اتاق نزدیک میشدن تپش قلب زین بالا تر میرفت.
وقتی در باز شد با بهت به اتاق نگاه کرد.انواع چاقو ها و تیغ های جراحی وسائل ضد عفونی و نخ های بخیه اما ترسناک تر از همه ی اینا تختی بود که گوشه هاش طناب های مخصوص برای بستن دست و پا بود.
وقتی جک هلش داد. محکم خورد زمین و به فردی که دستکش و ماسک برای بریدن بدنش گذاشته بود و با حالت ترسناکی نگاهش میکرد نگاه کرد.
وقتی جک بلندش کرد و به سمت تخت بردش تازه متوجه ی اطرافش شد و شروع به مقاوت کرد.
زی: نههههه خواهششش میکنممم بابااااا لطفا اینکارووو نکنننن من نمیخواممممم.
جک با صورت خنثی همیشگیش به زور دست و پای زینو به تخت بست و به تقلاهای زین برای آزادی نگاه کرد.
زین هق هقی کرد و با چشمای اشکیش به کسی که قرار بود بدنشو ببره نگاه کرد.
_هی بچه اسم من جانه
بعدم پارچه ی کلفتی رو بین دهن زین گذاشت
جان: و بهتره که اونو نگه داری چون هیچ بی حسی در کار نیست
و به زین که با تعجب و ترس بهش نگاه میکرد نیشخند زد.
تیغه ی جراحی رو برداشت و به نفس نفس های اون پسر خندید.
با لذت به ترس زین خیره شد و تیغه ی جراحی رو روی بدنش قرار داد.
زین صدایی در آورد و با چشماش التماس میکرد اون کارو نکنه.
اما جان بی توجه به نگاه زین تیغه ی جراحی رو داخل بدنش کرد و به فریاد خفه ی زین از روی درد با لذت گوش داد.
وقتی بریدن ناحیه ی شکمش تموم شد. تراشه رو که داخل جعبه ی مخصوص هم اندازه ی خودش بود رو داخل بدن زین گذاشت و به پسری که از روی درد بیهوش شده بود نگاه کرد.
شروع به بخیه زدن کرد اما هیچکدوم اونا حواسشون به مردی که توی حیاط پشتی عمارت به رئیسش گزارش میداد نبود.
---------------
_قربان+بگو کریس
_اونا تراشه رو داخل بدن پسر یاسر جاسازی کردن
فرد پشت خط نیشخندی زد که حتی صداشم به گوش کریس رسید
+نفهمیدی کجای بدنش؟!
_نه قربان
+خیلی خب مثل اینکه یه پسر کوچولوقراره یه مدت مهمون ما باشه
بعدم خنده ی بلندی کرد که پشت هرکسی رو از ترس میلرزوند.
___________________
خب گایز این پارت اولمون بود همیشه پارتای اول خوب نیستن پس بهش فرصت بدید و بازم میگم ک مطمئنم خوشتون میاد
لاویو عال-ن❤️
YOU ARE READING
splinter [complete]
Fanfiction+but you hated me -i hate my self for hated you MAFIA