part1/splinter

2.2K 385 498
                                    

‎د.ا.د راوی

‎کلافه دور اتاقش‌میچرخید. نمیدونست باید چیکار کنه. دوست نداشت قبول کنه ولی از یه طرفم نمیخواست با یاسر مخالفت کنه.

‎آخرین باری که با یاسر بحث کرده بود و باهاش مخالفت کرده بود نتیجش دوروز بیهوشی به خاطر کتکای یاسر بود.

‎کلافه و خسته از بحث دو ساعت پیش روی تختش دراز کشید و به اتفاقای دو ساعت پیش فکر کرد.

‎:فلش بک: دوساعت پیش*

‎زی: نه بابا لطفا من نمیخوام همچین کاری بکنم

‎یاسر نفسی از روی حرص کشید و از بین دندونای قفل شدش گفت:

‎یا: تو اونکارو میکنی زین انقد از من سرپیچی‌نکن

‎و نیشخندی به رنگ پریدگی صورت زین زد.

‎زی: شما...شما میخواین یه تراشه رو بزارین توی بدن من ..

‎نفس عمیقی کشید.

‎زی: میدونید این یعنی چی؟! یعن_

‎یا:‌ باید بدنتو ببریم تا بتونیم جاسازش کنیم

‎بی توجه به حرف زین گفت و نیشخندی زد.

‎خب اون پسرش بود و دوسش داشت ولی اطلاعاتی که با زحمتای زیاد و طی این سالها جمع کرده بود از پسرش مهم تر بود.
‎یا به عبارتی کارش همیشه اول و دوم و سوم بود زینم چهارم

‎با سکوت طولانی زین یاسر چشماشو چرخوند.

‎یا: خیلی خب سه ساعت بهت وقت میدم فکر کنی ولی میخوام تصمیمت طبق خواسته ی من باشه

‎نیشخندی زد

‎یا: نمیخوای که دوباره دوروز بیهوشی رو تجربه کنی؟!

‎پشت زین از شنیدن این حرف لرزید که باعث تکخنده ی یاسر شد.

‎بی حرف سرشو تکون داد و از اتاق با قدم های لرزونش بیرون رفت.

‎پایان فلش بک*

‎هوفی کشید با چشمای پر از اشکش به سختی از جاش بلند شد. کمی روی تختش نشست و به زمین خیره موند.

‎وقتی قطره اشکش از چشمای عسلیش پایین ریخت سریع اونو پاک کرد و از جاش بلند شد نمیخواست جلوی یاسر ضعیف باشه.

________________________

‎پشت در اتاق یاسر ایستاده بود و به زمین خیره بود. حتی حواسش نبود که یاسر درو باز کرده و چند دقیقه اس که داره با نیشخند نگاش میکنه.

‎یا: خب؟!

‎با حرف یاسر از جاش پرید و با بهت و ترس بهش نگاه کرد.

‎زی: من... م..من ح..حاضرم ...ت...تراشه رو ..ب...بزارم

‎لعنتی به لکنتش که به خاطر ترس بود فرستاد. و به چشمای پدرش که هیچوقت براش پدری نکرده بود نگاه کرد.

‎یاسر لبخندی که اصلا شبیه لبخند نبود زد و خوبه رو زمزمه کرد. بعد به جک بادیگارد درشت هیکلش اشاره کرد تا زینو به اتاق ببره.

‎هر لحظه که به اتاق نزدیک میشدن تپش قلب زین بالا تر میرفت.
‎وقتی در باز شد با بهت به اتاق نگاه کرد.

‎انواع چاقو ها و تیغ های جراحی وسائل ضد عفونی و نخ های بخیه اما ترسناک تر از همه ی اینا تختی بود که گوشه هاش طناب های مخصوص برای بستن دست و پا بود.

‎وقتی جک هلش داد. محکم خورد زمین و به فردی که دستکش و ماسک برای بریدن بدنش گذاشته بود و با حالت ترسناکی نگاهش میکرد نگاه کرد.

‎وقتی جک بلندش کرد و به سمت تخت بردش تازه متوجه ی اطرافش شد و شروع به مقاوت کرد.

‎زی: نههههه خواهششش میکنممم بابااااا لطفا اینکارووو نکنننن من نمیخواممممم.

‎جک با صورت خنثی همیشگیش به زور دست و پای زینو به تخت بست و به تقلاهای زین برای آزادی نگاه کرد.

‎زین هق هقی کرد و با چشمای اشکیش به کسی که قرار بود بدنشو ببره نگاه کرد.

‎_هی بچه اسم من جانه

‎بعدم پارچه ی کلفتی رو بین دهن زین گذاشت

‎جان: و بهتره که اونو نگه داری چون هیچ بی حسی در کار نیست

‎و به زین که با تعجب و ترس بهش نگاه میکرد نیشخند زد.

‎تیغه ی جراحی رو برداشت و به نفس نفس های اون پسر خندید.

‎با لذت به ترس زین خیره شد و تیغه ی جراحی رو روی بدنش قرار داد.

‎زین صدایی در آورد و با چشماش التماس میکرد اون کارو نکنه.

‎اما جان بی توجه به نگاه زین تیغه ی جراحی رو داخل بدنش کرد و به فریاد خفه ی زین از روی درد با لذت گوش داد.

‎وقتی بریدن ناحیه ی شکمش تموم شد. تراشه رو که داخل جعبه ی مخصوص هم اندازه ی خودش بود رو داخل بدن زین گذاشت و به پسری که از روی درد بیهوش شده بود نگاه کرد.

‎شروع به بخیه زدن کرد اما هیچکدوم اونا حواسشون به مردی که توی حیاط پشتی عمارت به رئیسش گزارش میداد نبود.

---------------
‎_قربان

‎+بگو کریس

‎_اونا تراشه رو داخل بدن پسر یاسر جاسازی کردن

‎فرد پشت خط نیشخندی زد که حتی صداشم به گوش کریس رسید

‎+نفهمیدی کجای بدنش؟!

‎_نه قربان

‎+خیلی خب مثل اینکه یه پسر کوچولوقراره یه مدت مهمون ما باشه

‎بعدم خنده ی بلندی کرد که پشت هرکسی رو از ترس میلرزوند.

___________________

خب گایز این پارت اولمون بود همیشه پارتای اول خوب نیستن پس بهش فرصت بدید و بازم میگم ک مطمئنم خوشتون میاد

لاویو عال-ن❤️

splinter [complete]Where stories live. Discover now