لارا :زین بسه دیگه درو باز کن
سکوت...لارا: دو ساعته اومدی رفتی تو اتاق درم قفل کردی... چرا نمیگی چیشده
سکوت...
لارا: زین بیا بگو چیشده... زودباش
و باز هم سکوت تلخ پسر پرحرف
لارا: زیننن
بعد از چند لحظه لارا میخواست برگرده که صدای چرخیدن کلید داخل قفل در متوقفش کرد .
پسر لاغرو تشخیص داد که پشتشو بهش کرد و دوباره سمت بالکن کوچیک اتاقش رفت و رو زمین نشست و چشم لارا از سیگاری که زین سعی می کرد قایمش کنه دور نموند .
پیشش رفت و کنارش نشست و به نیم رخش که هیچ حسی رو نشون نمیداد نگاه کرد ... قلبش فشرده میشد وقتی میدید پسری که از بچگی صدای خنده ها و حرفاش زندگیشو پر کرده بود حالا ساکته و هیچی نمیگه...
دستشو روی دست نقاشی شده و استخوانیش گذاشت و با چهره ی مهربون همیشگیش بهش خیره شد و سعی کرد با حرفاش دل طوفانی پسرشو آروم کنه .
لارا: زین ... عسلکم بهم نگاه کن ؛ چرا هیچی بهم نمیگی؟
و باز هم ... سکوت
لارا: زین؟ پسرم فقط کافیه حرف بزنی ... مطمئنم حالت از چیزی که هست بهتر میشه ... خودت که میدونی من حاضرم تا هروقت که بخوای به حرفات گوش بدم.
زی: چیزی واسه گفتن ندارم
لارا: تو وقتی ساکتی یعنی بیشتر از هروقت دیگه ای دلت پره و نیاز داری حرف بزنی
زین لبخند بی جونی زد و به چهره ی مهربون و در عین حال نگران زن که موهاش ترکیبی از روشنی روز و تاریکی شب بود نگاه کرد.
نگاه و نگاه و نگاه و بغضی سنگین که داشت راه نفسشو میبست ...
لارا که حال زینو دید سریع اونو تو آغوشش گرفت و اجازه داد تو بغلش که بوی محبت میداد آروم بگیره.
زی: کلی تمرین کردم حسمو بهش بگم ولی ... ولی رسیدم خونه و دیدم سرش با یکی دیگه گرمه و ... همین!
لارا: فهمید که تو دیدیش؟
زی:اره
لارا: خب ... چیشد؟
زی: بهم گفت توضیح میدمو از اینجور چیزا و منم عصبی شدم داد و بیداد کردم از خونه زدم بیرون
لارا: احساس نمیکنی یکم زود تند رفتی؟
زی: یعنی چی؟ اون با یکی دیگه خوابیده اونوقت من تند رفتم؟
YOU ARE READING
splinter [complete]
Fanfiction+but you hated me -i hate my self for hated you MAFIA