لو: ناخنات از بین رفت...دو تا نفس عمیق بکشچیزی نیست که اخه
زین در حالی که با نگرانی به لویی نگاه میکرد ناخنشو از استرس میجوید و برای بار دهم تو همینچند دقیقه به ساعت نگاه کرد
زی: لو خودتو بذار جای من ... استرس نداشتی؟حق بده بهم
لو: بهت حق میدم ولی خب استرس فقط حال خودتو بدتر میکنهزی: هری کو؟
لو: فاک یو زین اصن بهم گوش میدی دارم آرومت میکنم؟پوففف ...داشت با لیام تلفنی حرف میزد.
همون لحظه هری از بالکن خارج شدو خودشو به صندلی کنار لو رسوند و کنارش نشست و دوتایی به قیافه نگران زین خیره شدن
هری: گفتش چند دقیقه دیگه میرسن...زین تو باید خوشحال باشی
بالاخره قراره از دستش راحت شیو ..
لویی که حسابی از دست زین کلافه بود وسط حرف
هری پرید و گفت
لو: لازم نیست بهش قوت قلب بدی هز ... این از همون بچگیم سوسول بود و سر یه خراش ساده عر
میزد... خلاصه که فاک بهت زین
زی:جانم؟ من عر میزدم؟ پس عمم بود یکی بهش
دست میزد میگفت وای مامان دردم گرفت.لو: این اخلاق همه بچه هاس!
زی: هیچم نیس!
لو: هس!
زی:نیس!
هری که میدونست زین وقتی استرس داره آماده هرگونه دعواییه سریع سعی کرد بحثو جمع کنه.
هری: گایز بیخیال شید واقعا سر این موضوع مسخره بحث کنید؟تمومش کنید بابا واقعا مهم
نیست اخلاق بچها چیه!
لویی و زین که سر پا واستاده بودن دوباره سر جاشون نشستن و با چشماشون بهم اتیش پرت
میکردنزی:بچ
لو: دیکهد
همون لحظه که زین میخواست کلمه بعدی رو نثار لویی کنه در باز شد و قامت لیام و پسر دیگه ای
دیده شد.
زین با دیدن لیام و اون پسر با تیپی اسپرت دوباره یاد عمل امروزش افتاد و تمام بحثش با لویی رو
یادش رفتلی: های گایز ... اممم این زکه دوستم و خب جراحه و زک اونم لویی و زین ...هریم که میشناسی
پسر که قیافش اصلا به یه جراح نمیخورد جوابی با لبخند مضحکی به پسرا خیره شد و با صدای بلندو پرانرژیی سلام کرد
زین زیر لب و جوری که اون پسر نشنوه خودشوطرف هری کشید و گفت
زی: هری مطمئنید این پسره کارش خوبه؟ احساس میکنم تا حالا چاقوی میوه هم دستش نگرفته چه برسه به جراحی !خیلی احمق به نظر میاد!
هری فقط سرشو تکون داد و چیزی نگفت .
لیام و زک جلو اومدن و به بقیه پیوستن و لیام به زک اشاره کرد بشینه تا براش قهوه بیاره
پسر کنار زین که دو طرفش خالی بود نشست و یهو با صدای بلندی طوری که باعث شد زین از جاش
بپره پرسید
زک: هی قراره تورو عمل کنم؟؟شنیدم یه تراشس اره؟ لنتی این
خیلی خفنه تاحالا تراشه رو از بدن
کسی نکشیدم بیرون
زین با قیافه مضطربی به اون پسر که قیافش حسابی عجیب بود نگاهی انداخت و با استرس
چاییشو قورت داد
زی: اممممم آره منم... و اینکه میشه بگی کجا
درس خوندی؟
زک: مگه مهمه؟ فکر کن بهترین دانشگاه یا
بدترین ... مهم اینه کارتو بلد باشی
YOU ARE READING
splinter [complete]
Fanfiction+but you hated me -i hate my self for hated you MAFIA