1 ✍︎︎

156 9 0
                                    

تهیونگ :
به گوشی توی دستم نگاه کردمو با تمام حرصم پرتش کردم زمین، دیگه خسته شده بودم، مگه من چقدر توان داشتم چقدر جا داشتم که این همه بدبختیرو یه جا تحمل کنم،چرا روز اول گورمو گم کردم اونجا ، اگه نمیرفتم شاید انقدر بد نمیشد، شاید حداقل پای کسی که دوسش داشتم  این وسط کشیده نمیشد ، صفحه ی شکسته ی تلفنم روشن شدو با شماره ی کوک روبرو شدم ، دستمو سمته تلفن بردمو جواب دادم
جانگکوک: ته رسیدی خونه ؟ من الان رسیدم
تهیونگ : منم الان رسیدم خونه ، خیلی خستم میخوام بگیرم بخوابم
جانگکوک : باشه پس شبت بخیر خوب بخوابی،
تهیونگ : توهم همینطور
جانگکوک : دوست دارم
با تمام توانم بغضمو قورت دادمو گفتم : من بیشتر
تلفنو قطع کردمو همونجا روی زمین نشستم، سرمو توی دستام گرفتمو داد بلندی کشیدم : لعنت بهت لعنت بهت که انقدر راحت داری با زندگیم بازی میکنی
لباسمو از تنم دراوردمو روی تخت انداختم، باید چیکار میکردم ، باید انکارش میکردم یا میگفتم که حتی از خودمم برام مهمتره؟ چجوری باید انکارش میکردم وقتی چشمام فقط روی اونه؟ چجوری باید بهش میگفتم که چقدر برام مهمه وقتی اون هدفش عذاب دادن من از هر طریقیه؟**حدودا یک ساعتی بود که تو همون حالت نشسته بودمو فکر میکردم،تمام این یک ساعت تهش ختم میشد به چیزی که نمیخواستم، به چیزی که همیشه ازش میترسیدم، من میدونستم باید چیکار کنم که به نفع دوتامون باشه اما نمیخواستم... نمیخواستم اون صدای لعنتی که داره میگه چیکار کنمو بشنومش، نمیخواستم اون تصمیم لعنتیو بگیرم، از گوشه چشمم یه  قطره اشک چکید ،سریع با دستم پاکش کردمو گفتم: انقدر زود خودتو نباز تهیونگ، یه تصمیم سادس دیگه ،
اما ساده نبود نه برای من نه برای کوک، چطوری میتونستم به این تصمیم بگم ساده وقتی قرار بود با داغون شدن هردومون روبرو بشم ،نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم تصمیم آخرو بگیرم از سر جام بلند شدمو روی تخت خوابیدم، من باید میخوابیدم، بخواب تهیونگ بخواب، بخواب تا تصمیمت عوض نشده، بخواب که دیگه نمیتونی حتی یه لحظه هم چشماتو رو هم بزاری....
**************************
جانگکوک:
گوشیمو برداشتمو سریع به تهیونگ پیام دادم(صبح بخیر تهیونگی، دیشب خوب خوابیدی؟)
با ذوق وارد عکسام شدمو ، به عکسای دیروز نگاه کردم، با یاد آوری هر ثانیه از دیروز لبخندی رو لبم شکل گرفت، عکسای تهیونگو بزگ کردمو مثل دیوونه ها صفحه ی گوشیمو بوسیدم، خندیدم به خودم گفتم: میبینی تهیونگا دیگه رسما دارم با عشقت دیوونه میشم، از سر جام بلند شدمو رفتم پایین ، مامان آماده بودو همزمان با من از اتاق خارج شد،
جانگکوک : سلام مامان کجا داری میری؟
هی سانگ : سلام عزیز من،
حالت چهرش غمگین شدو گفت : دارم میرم پیش بابا ، نیاز دارم یکم باهاش حرف بزنم حالم خوب شه
با شنیدن حرفش سریع گفتم: میشه منم بیام؟
هی سانگ :  صبحونتو بخور ، کاراتو بکن بعد بیا
جانگکوک : باشه ، فقط جیمین کجاست؟
هی سانگ : یک ساعت پیش رفت عمارت ، برو صبحونتو بخور بیا، من بعدش کار دارم شاید اومدی نباشم اشکالی نداره که؟
جانگکوک : نه برو مواظب خودت باش
مامان رفتو منم با عجله صبحونمو خوردم، میخواستم هرچی زود تر با بابا حرف بزنم، میخواستم بگم که چقدر دلم براش تنگ شده، بگم که بعد مدت ها حس آرامشو دارم کنار یکی تجربه میکنم، یکی که با تمام وجودم عاشقشمو هر موقع که میبینمش قلبم تند تند براش میتپه ، با عجله حاظر شدمو راه افتادم.....
*************************
تهیونگ:
کل دیشبو با چشمای باز گذرونده بودم، دو ساعتی بود که آماده نشسته بودمو منتظر پیامش بودم که بگه ون جلوی دره و برم پایین، بعد از گذشت چند دقیقه با دیدن پیامش رفتم پایین، با سرد ترین حالت ممکن سوار ون شدمو مثل همیشه چشمامو بستم، دیشب تمرین کرده بودم هر حرفی هم راجب کوک زد عصبی نشمو داد و فریاد نکنم، تمام حواسمو روی لحن سردمو تصمیمی که گرفته بودم گذاشته بودم تا یه ذره هم  شک نکنه ، اما مگه چقدر میتونستم حال و احوال داغونمو پنهون کنم؟ بالاخره رسیدیمو پیادم کردن،همین که پیاده شدم باد سردی اومدو بدنمو به لرزه انداخت، روی صندلی نشستمو چشم بندمو باز کردن
__:خوش اومدی
چشمامو باز و بسته کردم تا به نور عادت کنه
تهیونگ : برای چی گفتی بیام؟
__:گفتم بیای راجبش توضیح بدی
خودمو به اون راه زدمو گفتم : راجب کی؟
__: صبر کن ببینم اسمش چی بود... اها جانگکوک!
اون چطور میتونست با اون دهن کثیفش اسمشو به زبون بیاره؟خندیدمو گفتم : برام انقدر مهم نیست که بخوام راجبش صحبت کنم.
باورم نمیشد موفق شده بودم ،راجب کسی اینطوری حرف بزنم  که هر ثانیمو درگیر خودش کرده بود
__: جالب شد، پس برات مهم نیست؟
تهیونگ : موضوع کم آوردی که داری راجبش حرف میزنی؟
دستشو رو میز کوبیدو گفت : منو بازی نده
تهیونگ : اسم این بازی نیست، اسم این حقیقته
__: میخوای باور کنم تو با اون کاری نداری؟
تهیونگ : جز باورش کار دیگه ای هم داری ؟
خنده ی بلندی کردو زیر لب گفت : عوضی
تهیونگ : نشنیده میگیرمش
تا حالا پیش نیمده بود تو حال خرابم بتونم برا کسی نقش بازی کنم که اوکیم ، این که نمیتونس ببینه چی داره توی دلم میگذره و تا الان به چیزی شک نکرده خوب بود ، راستش حالم انقدر وخیم بو که  همون جا میتونست از پا درم بیاره چیزی که توی باطنم بود صد برابر خراب تر از چیزی بود که داشت توی ظاهرم دیده میشد ، اما من باید قوی میموندم، باید قوی میموندم چون میدونستم جانگکوک قرار صد برابر بد تر از من بشکنه
__: ثابت کن که شما با هم هیچ ارتباطی ندارین.
درست حدس زده بودم اون قطعا درخواست اینو میکرد که بهش ثابت کنم، اما برای اینکه شک نکنه یکم بازی درآوردن لازم بود
تهیونگ : به نظرت نیازی به ثابت کردن داره؟
__: از حاظر جوابی متنفرم
تهیونگ : منم از سکوت کردن متنفرم
__: باید ثابتش کنی
تهیونگ : چرا من باید.....
پرید وسط حرفمو داد زد: ثابت کن
پوزخندی زدمو گفتم: هر طوری که تو بخوای بهت ثابت میکنم
__ : هرطوری که من بخوام؟
خندیدو سرشو تکون داد،اون....اون خندید، یه خنده ی آشنا...برای چند دقیقه ساکت شدمو این فکرارو از خودم دور کردمو تمرکزمو روی حرفام گذاشتم،
__: از الان به بعد سخت تر از قبل حواسم بهت هست، اگه باهاش ارتباطی نداری پس دیگه حق نداری باهاش جایی بری یا دور و اطرافش بپلکی، یه دونه ، فقط یه دونه از اینارو ببینم مطمعن باش که از کارت پشیمون میشی
میدونستم شرطش همینه،  به خودم افتخار کردم که کارشو پیش بینی کرده بودم، اما.... با سبک سنگین کردنه کلماتو یاد آوری اینکه قرار  از جانگکوک دوری کنم دستام یخ کرد،
__: پس حواست باشه با کاراتو رفتارات نشون بده که اون به این مسئله ربط نداره ، یه اشتباه فقط یه اشتباه  از طرف تو میتونه حرفاتو حتی اگه حقیقتم باشه کاملا به ضرر دوتاتون در بیاره.
تهیونگ : در جریانی که یه جا کار میکنیم؟
__: تو کاریت به اینجور چیزا نباشه، آدمای من انقدر باهوش هستن که بتونن اینجور مسائلو تشخیص بدن......پس قبوله؟
،چند لحظه سکوت کردمو چهره ی جانگکوکو تصور کر‌م مطمعن بودم با عملی شدن تصمیمم کوک داغون  میشه ، این که چقدر قراره جانگکوک داغون بشه داشت عذابم میداد، اینکه قرار بو این فاصله چقدر طولانی باشه داشت دیوونم میکرد
با تصور عکس العمل کوک بعد شنیدن حرفام بدنم لرزید ،اما....اما این به نفع دوتامون بود، من نمیخواستم بهش آسیبی برسونن ، من نمیخواستم به خاطر من زندگیش تو خطر بیوفته، پس برای همین باید پا روی قلبم میزاشتم ، باید برای مراقبت ازش عشقو فراموش میکردم، یه نفس عمیق کشیدمو گفتم : قبوله...
*******************
جانگکوک:
کنار یه گل فروشی نسبتا بزرگ ماشینو نگاه داشتمو رفتم داخل، طبق معمول سراغ رز سفیدو میگرفتم ، همون چیزی که بابا دوست داشت، یه دسته گل پر از رز سفید خریدمو اومدم بیرونو به سمت اونجا راه افتادم،کل راهو تو فکر حرفام به بابا بودم قطعا اولین چیزی که میخواستم بهش بگم راجب تهیونگ بود، میدونستم که قرار نیست جوابی ازش بگیرم اما حتی تو این وضعیتم من میتونستم صداشو بشنوم، میتونستم تمام هشداراشو توی راه زندگی و جواب حرفامو بشنوم،
بالاخره رسیدمو پیاده شدم، مثل همیشه اونجا سرسبزی خودشو حفظ کرده بودو به خاطر بارون دیشب قبرا همه تمیز بودن،انقدر این راهو اومده بودم که حتی چشم بسته هم میتونستم قبر بابارو پیدا کنم، یادمه وقتی کوچیک تر بودم چون اجازه ی خروج از خونرو نداشتم، یواشکی فرار میکردمو میومدم اینجا، انقدر گریه میکردم که سرمو روی قبر میزاشتمو خوابم میبرد، راستش وقتی سرمو میزاشتم انگار صدای قلبشو میشنیدم انگار هنوزم داشت می تپید آخرشم مامان پیدام میکردو وقتی گریمو میدید دلش میسوختو تنبهیم نمیکرد و برم میگردوند خونه  ، همین طور که این فکرارو میکردم به قبر نزدیک تر میشدم، یه کم مونده بود که به قبر برسم که متوجه صدای گریه شدم، چند قدم رفتم نزدیک تر تا اینکه دیدم مامانه و داره کنار قبر بابا  گریه میکنه ، اینطور که معلوم بود هنوز نرفته بود ، پشتش به من بودو منو نمیدید منم با خودم فکر کردم اگه  همینجا پشت درخت بمونم بهتره  تا بتونه راحت حرفاشو بزنه ، صدای دردودلاش همراه با گریش به گوشم میرسید سعی کردم توجهی نکنم اما با شنیدن اسم خودم ناخوداگاه گوشام تیز شد،
هی سانگ : جانگکوک دیگه بزرگ شده، هر چقدر که بزرگ میشه نگه داشتن این راز لعنتی سخت تر میشه....
قلبم شروع به تپش کرد خودمو پشت درخت پنهون کردمو سعی کردم کامل حرفاشو گوش کنم.
هی سانگ : اون موقعی که تو بودی هیچ نگرانی ای نداشتم، من با تمام وجودم سعی کردم محدودش کنم تا بتونم ازش مراقبت کنم، اما الان دیگه نمیشه ، اون بزرگ شده میتونه برای زندگی خو‌ش تصمیم بگیره، شبا اصلا نمیتونم بخوابم، همش میترسم بلایی سرش بیادو به یوراعه و چانیونگ مدیون بشم....
یوراعه؟ یوراعه دیگه کی بود؟ چرا باید به رییس و یوراعه مدیون میشد؟
هی سانگ : بیست و دوساله که دارم به عنوان پسر خودم بزرگش میکنم ، بیست و دو ساله که اون به عنوان مادرش به من دل بسته، اگه بفهمه اذیت میشه....
پاهام سست شده بود ، اون داشت راجب من حرف میزد؟ این چرت و پرتا دیگه چی بود؟
هی سانگ : من نگرانشم اگه بفهمه که ما پدر و مادرش نیستیمو این همه سال بهش دروغ گفتیم ازمون بدش میاد، دلم نمیخواد هیچ وقت این قضیرو بفهمه دلم نمیخواد بعد بیست و دوسال زندگی تازه بفهمه پدرو مادرش یکی دیگن، اگه بفهمه من هیچ وقت نمیتونم تو چشمای رییس نگاه کنم.....
اما ... خراب کردی مامان ، من همرو شنیدم همرو، حس کردم همه ی محتوای معدم داره میاد بالا دیگه هیچی از ادامه ی حرفاش نمیتونستم بشنوم، فقط دلم میخواست از اونجا برم دلم میخواست همه ی اینا یه خواب باشه...از اونجا فاصله گرفتمو توی ماشین نشستم، در عرض چند دقیقه همه ی خوشحالی های امروزم رفته بود، هی سانگ مامانم نبود؟ مگه میشد ؟ مگه میتونستم باور کنم؟
ماشینو روشم کردمو راه افتادم ، کل راه چشمام میسوخت اون قدر که حتی نمیتونستم رانندگی کنم، ماشینو زدم کنارو پیاده شدم ، چرا بیدار  نمیشدم از این خواب لعنتی ؟ چرا مامان برنگشتو بگه همه ی اینا یه شوخیه؟ مامان؟ اصلا میتونستم هنوزم بهش بگم مامان ؟. میتونستم خودمو پسرش بدونم؟ کاشکی نمیومدم اینجا کاشکی نمیومدم با بابا حرف بزنم؟ کلمه ی بابا توی سرم تکرار میشد،این همه مدت نه هی سانگ مادرم بود نه مین هیوک پدرم ، نه....نه جیمین برادرم
یعنی اونم میدونست این موضوع رو؟ میدونست من هیچ نسبتی باهاش ندارم؟سوار ماشین شدمو داد بلندی کشیدم دیگه نمیتونستم اشکامو نگه دارم بدون هیچ وقفه ای اشکام روی گونم  میریخت، باید با یکی حرف میزدم وگرنه دق میکردم، اشکامو پاک کردمو به ساعت نگاه کردم دیگه قطعا تهیونگ بیدار شده بود، باید باهاش حرف میزدم  فقط اون میتونست آرومم کنه، گوشیمو از جیبم درآوردمو خواستم بهش پیام بدم، که متوجه پیامش شدم ( باید امروز ببینمت)....
*********************

Sound of silence(2)صدای سکوتWhere stories live. Discover now