تهیونگ :
خودمو توی آینه ی ماشین نگاه کردم، چشمام پف کرده بودو موهام بدون هیچ حالتی توی صورتم ریخته بود، از ماشین پیاده شدمو کتمو پوشیدم از دیشب ترس اینو داشتم که چجوری میتونم وارد اون اتاق بشم، چطوری میتونم برمو کارمو انجام بدم بدون اینکه تک تک لحظه های خوبمون از جلو چشمم رد نشه، با تمام جونی که توی پاهام مونده بود به سمت در عمارت رفتم که با صدای کسی به خودم اومدم
__: انقدر برات بی ارزش بود؟
برگشتمو با جیمین روبرو شدم کاملا معلوم بود چقدر عصبانیه، حق داشت هرچی میگفت و هرکاری میخواست بکنه حق داشت، من کاری کرده بودم که عزیز دردونه ی خونشون اذیت بشه، منه احمق کسی که دوسش داشتمو از درون نابود کرده بودم پس همه ی اینا حقم بود
جیمین : چطور دلت اومد؟
تهیونگ : متاسفم....
جیمین : متاسفی؟ همین؟ پس سر اون چی میاد؟ هرکاری دلت خواسته کردی اون وقت میخوای با یه کلمه ی ساده تمومش کنی؟
حرفی داشتم بزنم؟ معلومه که نه پس بهترین حالت این بود که برم، پشتمو کردم بهشو خواستم برم که اومد نزدیکو دستمو کشیدو گفت : چجوری میتونی انقدر خونسرد باشی؟ حق اون دربرابر اون همه عشقی که بهت داد همین بود ؟
تهیونگ : متا..متاسفم
محکم یقمو گرفت اما من حرکتی نکردم همونجا وایسادمو اجازه دادم هرکاری دلش میخواد بکنه
یونگی : هی جیمین تمومش کن
سرمو به سمت صدا برگردوندمو با یونگی روبرو شدم، دستای جیمین از دور یقم شل شدو رو به یونگی گفت : چجوری میتونم تمومش کنم چجوری میتونم چیزی نگم وقتی جانگکوک داره تو تب میسوزه؟ وقتی انقدر حالش خرابه که حتی نمیتونه از اتاقش بیاد بیرون؟
همین یه جمله برای مشغول شدن ذهنم کافی بود، کاملا تپش قلبمو حس میکردم، یاد اون روزی افتادم که با تمام خجالتی که داشت بالاخره دستامو گرفتو راجب احساساتش بهم گفت، اون شبم تب کرده بودو حالش خوب نبود ، اما من پیشش بودم حداقل تا صبح بیدار مونده بودم تا دمای بدنش بیش تر بالا نره، اما الان چی؟ الان علاوه بر اینکه پیشش نبودم دلیل حال بدشم بودم
جیمین ادامه دادو گفت : تنها کسی که تو اون خونه مشکلشو میدونه منم، اما اجازه نداده به کسی چیزی بگم ، میدونی چقدر درد داره که بدونی چرا ناراحته اما نتونی هیچ کاری برای بهتر شدنش بکنی؟
یونگی اومد نزدیکو به جیمین گفت : برو بالا میخوام باهاش حرف بزنم
جیمین : اما....
یونگی : لطفا
جیمین بدون هیچ حرفی رفت بالا و نگاه بدی بهم انداخت
یونگی : چیکار داری میکنی؟ هم با خودت هم با اون
تهیونگ : به هم نمیخوردیم ، فکر نمیکردم اون انقدر دوسم داشته باشه
درسته یونگی همیشه هوامو داشت اما رو این مورد نمیتونستم ریسک کنم پس مجبور بودم چرت و پرت تحویلش بدم مجبور بودم جوری نشون بدم که این تصمیم از ته قلبم متعلق به خودمه
یونگی : پس یعنی میگی تقصیره خودش بوده که دوست داشته؟
سرمو به معنی تاییدش تکون دادم
یونگی خنده ی هیستریکی کردو گفت : میدونم که تصمیم خودت نبوده ،
بغضمو قورت دادمو گفتم : مگه بچم که کسی برام تصمیم بگیره...
آره من بچم مثل بچه ها شبا گریه میکنم مثل بچه ها دلم برا بغل کسی که دوسش دارم تنگ میشه ، مثل بچه ها قبل خواب بهش فکر میکنم تا حداقل بتونم تو خواب ببینمش
با صدای یونگی به خودم اومدم که گفت : اما چشمای باد کرده و قرمزت چیزه دیگه ای رو نشون میده
تهیونگ : به خاطر کار زیاده
یونگی : این کسی که جلومه تهیونگ قدیم نیست
دیگه بغضم یاری نکرد و مهم نبود چقدر سعی کردم جلوشو بگیرم ولی در هر صورت داخل چشمم پر اشک شد ، دستمو تو موهام کشیدمو گفتم : میرم بالا ، الان آمادگی حرف زدنو ندارم
خواستم برم اما نمیتونستم، نمیتونستم بدون اینکه بدونم حالش چطوره برم رومو برگردوندمو گفتم : تو چیزی....
احساس خفگی ای که توی گلوم داشتم نزاشت بلافاصله حرفمو به زبون بیارم
تهیونگ : راجب حالش میدونی؟
یونگی : فقط میدونم اصلا خوب نیست
سرمو تکون دادمو ازش دور شدم وارد عمارت شدمو بدون توجه به خدمتکارایی که داشتن اتفاقاتی که توی حیاط افتاده بودو میدیدن وارد اتاقم شدم، درو بستمو همونجا به در تکیه دادمو نشستم، تمام مدت یه جمله توی سرم تکرار میشد چقدر رقت انگیزی تهیونگ :)
***************
فلش بک
جانگکوک:
دره اتاقمو باز کردمو با همون لباسا روی تخت دراز کشیدم ، از سرمای زیاد بدنم داشت میلرزید پتورو روی خودم کشیدم که جیمین اومد داخل
به خاطر برخورد دندونام به هم دیگه نمیتونستم درست کلماتو به زبون بیارم با صدای ضعیفی گفتم : جیمینا سردمه
اومد نزدیکو دستشو گذاشت روی پیشونیم
جیمین : خیلی داغی کوک ، میرم دکترو خبر کنم
دستشو گرفتمو گفتم : نه لطفا شلوغش نکن خودم خوب میشم ، فقط برام یه پتوی دیگه بیار
جیمین : نه جانگکوک چیزی دور خودت نباید بپیچی
جانگکوک : اما سردمه من دارم میلرزم
جیمین : پتو میارم برات اما فقط تا موقعی که لرزش بدنت بیوفته میدونی که تو این وضعیت نباید خیلی خودتو بپوشونی که تبت بالاتر نره.
جیمین از اتاق رفت بیرونو بعد از چند دقیقه برگشت ،
جیمین : بلند شو قرص بخور
لیوان آبو همراه با قرص سفید دستم دادو من بلافاصله خوردمشون بعدم پتوی دومو روم انداختو گفت : من میرم پایین هرکاری داشتی صدام کن
خواست بره که گفتم : میشه یه سوال بپرسم؟
جیمین : بپرس
جانگکوک : میخوای به مامان چیزی بگی؟
جیمین : نباید بگم؟
جانگکوک : میشه خواهش کنم نگی ، حوصله ی سرزنشا و دلسوزیاشو ندارم
بعد حرفی که زدم تازه به خودم اومدم که چقدر تند و بد خطاب به مامان حرف زدم، خواستم درستش کنم که گفت : بهش چیزی نمیگم ولی توعم باید قول بدی که زود خوب شی
جانگکوک : چقدر خوبه که یکی مثل تورو تو زندگی دارم
من هنوزم جیمینو داشتم؟ معلومه که نه ، آره درسته من هیچ کسو نداشتم فقط باید تظاهر میکردم تظاهر به این که اگه انقدر داغونم فقط دلیلش تهیونگه نه حرفا و دروغایی که تو این خونه بهم گفته شده
جیمین روی سرم دست کشیدو گفت : گفتم ماشینتو از عمارت بیارن، گوشیتم...
حرفشو قطع کردمو گفتم : نمیخوامش..
با تعجب بهم نگاه کرد اما بعد حالت چهرش عوض شدو سرشو تکون دادو از اتاق رفت بیرون، بعد از چند دقیقه از سر جام بلند شدمو لباسمو درآوردم تا یه چیز گرم تر بپوشم، در کمدو باز کردم که ناخودآگاه چشمم افتاد به هودی بنفش ته کمد، هودی بنفش:)
تمام اتفاقات اون روز مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شدن *الماس بنفشم چطوره* این جمله...
چطور تونسته بود انقدر راحت با احساستم بازی کنه، تو واقعا بی رحمی تهیونگ.... ،احساس سر گیجه داشتم، دستمو سمت هودی بردمو از چوب لباسی در آوردمش دلم میخواستم بندازمش دور دلم میخواستم فراموشش کنم اما تنها کاری که کردم بینیمو سمتش بردمو با تمام وجود بوی عطرشو توی ریه هام کشیدم، بوی خودشو میداد، عطرش انقدر خوشبو موندگار بود که حتی با یه بغل معمولیم منتقل میشد، همونجا روی زمین نشستمو تنم کردمش ، اشکام بدون وقفه روی گونم میریختو دیدمو تار میکرد، سریع دستمو جلو دهنم گذاشتمو محکم فشار دادم تا کسی صدای گریمو نشونه ، چرا این کارو کردی؟اونم با منی که اینقدر پی پناه بودم، با منی که حاظر بودم دنیا نباشه اما فقط تو باشی،
دوباره تمام اتفاقات اون روز مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شدن ، هرچقدر سعی میکردم بهش فکر نکنم بیشتر همه چیو به یاد میاوردم،اون بغل گرمش، اون دستای کشیدش ، اون موهای خوشبوشو تک تک بوسه های نرمی که روی گونم میزاشت، دستمو از جلو دهنم برداشتمو چند بار محکم مشتمو توی سینم کوبیدم تا نفسم بیاد بالا، چرا از ذهنم نمیرفت بیرون؟ چطور میتونستم کسی که منو بازیچه ی خودش کرده بودو هنوز دوست داشته باشم؟ ، انقدر منو درگیر خودش کرده بود که یادم رفته بود چقدر بدبختم ، چقدر تنهام...
تو حال خودم بودم که با شنیدن صدای پا از رو زمین بلند شدمو رفتم روی تختو خودمو زدم به خواب، اصلا مهم نبود که کیه ، اما من الان حتی حال و حوصله ی خودمو نداشتم چه برسه به دیگران، چشمامو نیمه باز گذاشتم که دیدم مامان اومد داخل ، پشت سرشم جیمین اومد داخلو گفت : من که گفتم حالش خوبه فقط یکم تب داشت که الان بهتره
هی سانگ : پس خدمتکارا چی میگفتن؟
لعنت به خدمتکارای دهن لق....
جیمین : عام وقتی اومد خونه....
مامان حرفشو قطع کردو گفت : حتما با خاطر این بوده که رفته پیش بابا ، شاید نشسته دردودل کرده تو روحیش تاثیر گذاشته
جیمین : آره، آره به خاطر همین بوده
هی سانگ : خب دیگه برو بیدارش نکن
آروم از اتاق رفتن بیرونو درو بستن، پتورو از روی سرم کنار زدمو به سقف خیره شدم، توی دلم گفتم ولی مامان ،این درد و دلای تو بود که توی روحیم تاثیر گذاشت، تو حتی مهلت ندادی من بتونم باهاش حرف بزنم، همون لحظه ی اول مشخص کردی که مرحم دردای من این همه سال یه غریبه بوده و بس ....
دستمو روی چشمام گذاشتمو مژه های خیسمو فشار دادم تا کم کم چشمام سنگین شدو خوابم برد.....
من فقط میخواستم خوشحال باشم، اما مثل اینکه سرنوشت اینجور نمیخواست، مثل اینکه قرار بود همه ی دلخوشیام تهش ختم بشه به یه دروغ دردناک....
YOU ARE READING
Sound of silence(2)صدای سکوت
Fanfictionژانر : مافیایی، هیجانی، عاشقانه، درام کاپل اصلی : ویکوک ، یونمین✨ کاپل فرعی : جنلیسا ، نامجین🖇 تعداد قسمت : نامشخص🤷🏻♀️ نویسنده : meli & mati