4 ✍︎︎

40 5 1
                                    

جانگوک :
یک ، دو ... هزار و سه، هزار و چهار ، هزار پنج ...
تعداد قدمایی که با تک تک اشکای جاری از چشمم هماهنگ بود، یه قدم ، یه اشک‌ یک لحظه و سست شدن پاهامو افتادن روی زمین....
با حس دردی که به پاهام وارد شد به خودم اومدم ، دستمو ستون بدنم کردمو از روی زمین بلند شدم اصلا نفهمیدم کی انقدر راه اومده بودم دقیقا حس کسیو داشتم که گذاشتنش تو قبر ولی هنوز زندستو داره نفس میکشه همون قدر پوچ و تو خالی ، صفحه ی گوشیم روشن شدو زنگ خورد سریع چکش کردم اما چیزی نبود جز صدای ساعت آلارمی که برای خوردن قرصایی بود  که دکتر سر قضیه افسردگیم تجویز کرده بود، اما....
لبخند تلخی زدم، اونی که این ساعتو برام تنظیم کرده بود خودش دیگه نبود،درسته؟...
این زندگی دقیقا کجاش قشنگ بود؟کاشکی یکی میگفت دقیقا کجاش اون وقت میرفتم همونجا و پشتمم نگاه نمیکردم...
دستمو سمت گوشم بردمو هندزفیریمو در آوردم، ساعت ها هندزفیری تو گوشم بود اما انقدر ذهنم درگیر بود  که نفهمیده بودم چیزی پلی نشده...
به راهم ادامه دادمو‌ تو راه محکم به کسی برخورد کردم، اما من که کنار بودم ....
رومو برگردونندم دوتا پسره تقریبا بیست و پنج ساله وایساده بودنو داشتن با عصبانیت بهم نگاه میکردن،  با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم :
حواست هست داری چیکار میکنی؟
پسری که قد بلند تری داشت گفت : من یا تو؟ تنه میزنی عوضی؟
اصلا حال و حوصله ی دعوا نداشتم پس بدون هیچ مخالفتی گفتم  : من...من اصلا نفهمیدم چی شد معذرت میخوام
__: فکر کردی به همین سادگیاس که تنه بزنیو عذر خواهی کنی؟
رومو برگردوندمو به راهم ادامه دادم
یه دفعه اومدو از پشت کشیدم
جانگکوک : من که گفتم واقعا حواسم نبود، اشتباه از منه
__ : بچه سوسول
جانگکوک : حرف دهنتو بفهم
__: اون که باید این وسط یه چیزیو بفهمه تویی اومد نزدیکو یقمو گرفت
جانگکوک : پیشنهاد میکنم دستای نجستو از روی لباسم برداری
__ : چه زری زدی؟
جانگکوک : دنبال دعوا میگردین؟
__:آره یکی که مثل سگ بزنیمش
نگاش کردمو گفتم : سوژتونو پیدا کردین،
تا خواستم به خودم بیام مشتشو حواله ی صورتم کرد ،  درد نداشت... خواستم حرکتی بکنم که مهلت ندادو مشت دوممشم کوبوند توی صورتم، گرمی خونو روی پوستم حس کردمو بالاخره به حرف اومدم
جانگکوک : شاید باورت نشه ولی دردشو حس نمیکنم
اومد عقبو محکم با باش کوبید توی شکمم ، به عقب پرت شدمو روی زمین افتادم،
__: نظرت چیه انقدر بزنمت تا اینجا جون بدی؟
لبخند زدمو گفتم : میدونی ، انقدر از درون درد دارم که هر چقدرم بزنیم دردی حس نمیکنم، پس میتونی بزنی ، بیا من همینجام، شاید درد بدنم بتونه از درد روحم کم کنه
اومد نزدیکو با پاش محکم تر از قبل روی شکمم کوبید، این یکی انقدر محکم بود که از درد به خودم پیچیدم، تو همین حین اومد نزدیکو گوشیمو از دستمو کشیدو با دوستش فرار کرد، جالب بود روش جدید دزدی، اما... اما من همه چیزم توی اون گوشی بود... با صدای برخورده چیزای کوچیکی روی زمین به دستم خیره شدم،
جانگکوک : دست...دستبندم
مهره هاش همینطوری روی زمین میریختن و من در تلاش برای جمع کردنشون بودم، یک دفعه ای هرچیزی که از تهیونگ داشتم جلوی چشمم نابود شد، عکسامون چتامون ویسامون ، و دستبندی که با کلی عشق خریده بودمش، یعنی بعد از اینکه رفت مال خودشو مینداخت دور؟ یعنی میشست تک تک عکسامونو پاک میکرد؟ اما واقعا میتونست فراموشم کنه؟ ، چرا انقدر احمق شدی جانگکوک ، اون دوست نداشت پس چرا باید فراموش کردن براش کار سختی باشه؟ مهره های دستبندو توی جیبم گذاشتمو امروز برای بار دوم به سختی از رو زمین پاشدم، اصلا نمیدونستم صورتم چقدر کبوده، اما با سنگینی که روش حس میکردم کاملا وضعیتشو برام توضیح میداد، به سمت خونه راه افتادم، خونه... خونه ای که افرادش برام دیگه غریبه بودن ، دستمو رو قلبم فشار دادم تا شاید یکم از دردش کم بشه و اجازه بده نفسم بالا بیاد، به راهم ادامه دادمو از اول تا آخر خاطرات بچگیمو تا الان مرور کردم ، خاطراتی که همیشه اولش برام قشنگ بود اما آخرش تبدیل میشد به جهنمی که داشت ذره ذره وجودمو میسوزوند...
************
جیمین :
بالاخره از یونگی خدافظی کردمو به سمت خونه راه افتادم ، با ماشین وارد حیاط شدم که چشمم به  تاب گوشه ی حیاط خورد، از ماشین پیاده شدمو راننده اومد کلیدو ازم بگیره که گفتم : چند ساعته اینجا نشسته؟
__ : تازه اومدن هرچقدر اصرار کردیم بهشون که برن داخل هوا سرده مخالفت کردن
جیمین : خیلی خب
به سمت تاب رفتمو آروم کنارش نشستم، چشماشو بسته بودو سرشو به تاب تیکه داده بود کاملا میشد کبودیای کنار بینی و لبشو دید
جیمین : چیکار کردی با خودت؟
جانگکوک : دو نفر تو خیابون گوشیمو دزدیدن منم باهاشون درگیر شدم
جیمین : مطمعنی ؟ ولی حالت خیلی خراب تر از اینه ها
جانگکوک : دیدی یه روزایی روزت نیست؟ چیزی نیست منم فقط یه چند سالیه سالم نیست...
جانگکوک سکوت کردو دیگه چیزی نگفت بهش نزدیک تر شدمو گفتم : بیا بریم تو هوا سرده
جانگکوک : دلم میخواد بهت بگم تنهام بزاری ، اما اگه توعم بری دیگه هیچ کسو ندارم...
بالاخره چشماشو باز کردو اجازه داد اشکاش جاری بشه ، روشو برگردوندو بهم گفت : حالم خوب نیست :)
بدون هیچ حرفی اشکاشو پاک کردمو توی آغوش گرفتمش ، صدای گریش اوج گرفتو همه ی خدمتکارا و نگهبانا توجهشون به ما جلب شد
جیمین : همه برن داخل ، سریع
بعد از چند دقیقه گفتم : کی به خودش اجازه داده به این حال و روز بندازتت
جانگکوک : کسایی که برای حال خوبم تلاش میکردن ، اما الان به بدترین نحو ممکن ازشون ضربه خوردم، جوری که دارم فکر میکنم  شاید من انتظاراتم بالا بوده ، شاید من اشتباه کردم
جیمین : تنهات گذاشت آره؟
جانگکوک : بهتره بگی از درون نابودم کرد
جیمین : دلیلشو ازش پرسیدی؟
جانگکوک : بهم چیزی نگفت ، اما... اما من حتی با این وجود چندین بار ازش خواهش کردم  بهش التماس کردم بمونه ولی بازم رفتو به راهش ادامه داد ...
جیمین : هرچیزی که میخواد از دست بره بزار بره ، هیچ وقت چیزی که به التماس آلوده شدرو نخواه ،
جانگکوک : ولی چی میشه اگه هنوزم بگم  دوسش دارم؟، یا بگم هنوزم با تمام وجودم بهش نیاز دارم ، چی میشه اگه دلم برای نفس کشیدن توی موهای خوشبوش یا بغلای گرمش تنگ بشه؟ جیمینا من...من دلم براش تنگ میشه
پیشونیشو بوسیدمو گفتم : میدونم فراموش کردن کار سختیه، اما مگه راه دیگه ایم داری؟
جانگکوک : نمیشه دوباره برگرده پیشم؟ یا مثلا بیاد بگه همش شوخی بوده؟
دستمو قاب صورتش کردمو بهش نگاه کردم، ظاهرش یه پسر بچه بود ، اما وقتی عمیق تر بهش نگاه میکردی ، کاملا میتونستی بفهمی چقدر حالش خرابه ، نا خودآگاه چند تا قطره اشک از چشمم جاری شدو گفتم : حاضرم بمیرم تا فقط حالت خوب شه، تا بشی همون جانگکوک قبلی ، همون جانگکوکی که کل خونه پر بود از صدای خنده هاش ، من... من حواسم بهت نبود اگه بیشتر ازت مراقبت میکردم کسی باهات اینجوری نمیکرد  ، معذرت میخوام ، معذرت میخوام اگه توجهم بهت کم شده بود ، قول میدم تمام سعیمو بکنم باهم درستش کنیم
جانگکوک : میدونی ، بعیید میدونم قلبی که از دو جا همزمان میشکنه دوباره خوب بشه...
دوباره بغلش کردمو روی موهاشو ناز کردم
خیلی آروم و حالت زمزمه وار گفت : کاشکی میتونستم تک تک حرفای قلبمو به زبون بیارم ...

Sound of silence(2)صدای سکوتWhere stories live. Discover now