یونگی : چرا باید به حرفت گوش کنم اخه؟
جیمین: هر چیز کوفتی دیگه هم که میکشن پایش همین سیگار بوده، منم یه مدت میکشیدم اما با چیزایی که اطرافم دیدم گذاشتمش کنار
یونگی : برام مهم نیست
خواست سیگاره سومو برداره که گفتم : نزار کاری که نمیخوامو انجام بدم
سیگارو برداشتو نگام کرد،
یونگی : چیکار میخوای بکنی؟
جیمین : دوست داری ببینی؟
خواست سیگارو سمت لبش ببره که دستمو قاب صورتش کردمو لبامو روی لباش گذاشتم، نمیدونستم این چه کار احمقانه ای بود اما حداقل باعث میشد که الان سیگارشو نکشه......
**************
یونگی:
تو یه حرکت لباشو روی لبام گذاشتو چشماشو بست، اما من کاملا داشتم با چشمای باز نگاش میکردم، آروم ازم فاصله گرفتو بهم نگاه کرد.
یونگی : چیکار کردی؟
جیمین : فقط...فقط جلوی سیگار کشیدنتو گرفتم
یونگی : مطمعنی؟
شقیقه هاشو فشار دادو نگاهشو ازم گرفت
پشتشو کردو خواست بره،اما اون قرار نبود جایی بره ، نمیتونست همینطوری دیوونم کنه و بزاره بره دستشو گرفتمو کشیدم سمت خودم
یونگی : حق نداری جایی بری تا دل لعنتیمو آروم نکردی
جیمین : من...من نمیخواستم این کارو کنم
چسبوندمش به دیوارو دوتا دستامو گذاشتم اطرافش که نره
سرمو بردم نزدیک و کنار لاله ی گوشش گفتم : قدم اولش با تو بود، قدم دومشم با من
سرمو نزدیک لبای درشت و صورتیش کردم که گفت
جیمین : چرا داری این کارو میکنی؟
یونگی : این چیزی بود که خودت شروع کردی جیمین : کار اشتباهه منو پیش نبر یونگی ، فقط یه بوسه ی معمولی بود فراموشش کن
دست راستمو قاب صورتش کردمو گفتم : شروعش از اینجا نبود جیمین ، شروعش از موقعی بود که دلبری کردن از منو شروع کردی، خودت با لجبازی های بچگونت قلبمو لرزوندی
جیمین بغض کردو گفت : من دارم صدای قلبمو ساکت میکنم، با این حرفات تصمیممو سخت تر نکن
اخمی کردمو گفتم : مگه دوسم نداری؟
جیمین سکوت کردو چیزی نگفت
بلند تر از قبل گفتم : مگه دوسم نداری؟ مگه دلت برام نلرزیده؟
دیگه نتونست بغضشو نگه داره و اشکاش جاری شد
جیمین : آره لرزیده ، اون قدر بد لرزیده که حتی وقتی ضایعمم میکردی برام شیرین بود
یونگی : پس چرا داری جلوشو میگیری؟ چرا میخوای الان که همه چی معلوم شده ازم دوری کنی؟
سرشو انداخت پایینو گفت : چون میترسم، میترسم از اینکه دوسم نداشته باشی
یونگی : نگام کن
سرشو گرفت بالا و با چشمای خیسش بهم نگاه کرد
یونگی : بعد دوسال بالاخره پسری که لبخند زدنم یادش رفته بود حتی با یه فکر کردن ساده به تو لبخند میزنه ، بعد دو سال احساس تپش نامنظم قلب خستشو داره حس میکنه ،بهم بگو، بگو اگه اسم این عشق نیست پس چیه؟
جیمین سکوت کردو چیزی نگفت ، دستشو گرفتمو گذاشتم روی قلبم
یونگی : حسش میکنی؟ داره برای تو اینطوری میتپه
جیمین : لعنت بهت که نمیتونم جلوت مقاومت کنم
یونگی : جیمین من دوست دارم، اولش فکر میکردم یه حس سادس، اما اینجوری نیست، من فقط یه بار این حسو داشتم، فکر نمیکردم هیچ وقت دوباره تجربش کنم، اما دارم تجربش میکنم، اونم به لطف تو
جیمین : اگه اشتباه باشه چی؟
یونگی : معلومه که اشتباه نیست، جیمین...اگه میخوای برو، ولی نزار من برای بار دوم بشکنم
جیمین : یونگی
یونگی : جانم؟
جیمین : میتونی از قلب دزدیده شدم خوب مراقبت کنی؟
خندیدمو گفتم : مطمعن باش جاش امنه
جیمین لبخند زدو گفت : دوست دارم عوضی
یونگی : من خیلی بیشتر پسره ی لجباز
دوتا دستاشو روی کمرم گذاشتو بهم خیره شد سرمو بردم نزدیکو لبای شیرینشو بوسیدمشون یه بوسه ی کوتاه اما پر از عشق ، بعد از بوسیدنش تو آغوش گرفتمشو گفتم : نظرت چیه فردا جای تمرین بریم بیرون؟
جیمین : کجا بریم؟
یونگی : جاش مهم نیست ، مهم بودن توعه....
*************
جیمین :
هیچ وقت فکر نمیکردم اون آدمی که این همه سال دنبالش بودم تا برای اولین بار بتونم عشقو کنارش تجربه کنم یونگی باشه، آدمی که ظاهرش سردو خشک بود اما انقدر قلب گرمو مهربونی داشت که تعجب کرده بودم چجوری گرمای قلبشو حس نکرده بودم، دو ساعتی بود که تو بالکن اتاقش نشسته بودیمو حرف میزدیم، بعد از اون بوسه و اعتراف، ناخوداگاه ازش خجالت میکشیدم، وقتی بهم نگاه میکرد نمیتونستم جلوی خندمو بگیرمو یه لبخند بزرگ بعد هر نگاهش بهش تحویل میدادم، اونم همینطور بود وقتی میخواست حرفی بزنه یا کاری بکنه لبخند میزد اما نه یه لبخند ساده، یه لبخند شیرین که پروانه های تو دلمو قلقلک میداد...
یونگی : چرا انقدر شیرینی؟
جیمین : هی هنوز عادت نکردم به اینطوری حرف زدنا بعد تو هی قربون صدقه برو
یونگی : بالاخره که باید عادت کنی
جیمین : برا تو چجوری انقدر راحته؟
یونگی : از اونجایی که یکی یه زمانی اینجوری قربون صدقم میرفت :)
جیمین : منم همون اندازه دوست داری؟
یونگی : هیچ وقت اگه احساساتم انقدر زیاد نبود بهت اعتراف نمیکردم مطمعن باش
جیمین : یه سوال بپرسم؟
یونگی : بپرس
جیمین : چند وقته دوسم داری؟
یونگی خندیدو گفت : اولش که دیدمت یه چیزه لعنتی ای داشتی که منو به خودت جذب میکرد، از همون اول شروع کردم به اذیت کردنت اما همش برای این بود که این به یه نحوی منو به تو نزدیک کنه... بعدم که فهمیدم این حس دقیقا همونه عشقه ، و تا اینکه امروز بوسه ی تو یه کمک بود برای اعتراف من بهت بود، الانم که اینجایی تو بغل خودم، نمیدونی چقدر حس خوبی دارم وقتی اینطوری تو بغلم گرفتمت، دوست دارم این لحظه هیچ وقت تموم نشه
سرمو گرفتم بالا و بهش نگاه کردم دستمو بردم نزدیکو موهای روشنشو از جلو چشمای مشکیش زدمشون کنار ، چرا انقدر دیر پیداش کرده بودم؟ چرا زودتر نفهمیده بودم عاشقشم؟
جیمین : اگه بگم دوست ندارم دعوام میکنی؟
یونگی حالت چهرش تغیر کردو گفت : یعنی چی؟
جیمین : خب من دوست ندارم
خودمو کشیدم بالا و سرمو بردم نزدیک گوشش آرومم زمزمه کردم : من عاشقتم
سرمو آوردم عقبو آروم گونشو بوسیدم، یونگی با یه حالت مهربون داشت نگام میکرد، دستشو قاب صورتم کردو گفت : اجازه میدی تا آخر آخرش پیشت بمونم؟
جیمین : اجازش از قبل صادر شده
یونگی : هیچ وقت ولم نکن ، باشه؟
جیمین : چجوری میتونم ولت کنم وقتی تازه پیدات کردم ؟ هوم؟ پس حالا حالاها پیش خودتم
لبخندی زدو پیشونیمو بوسید
یونگی : سردت نیست ؟
جیمین : نه اوکیم، بریم یکم تو حیاط قدم بزنیم؟
یونگی : بریم
از سر جام بلند شدمو دستشو گرفتم ،توی راهرو تمام خدمتکارا بهم بد نگاه میکردن جوری که انگار یه چیزی رو ازشون گرفتم منم لبخندی زدمو بی توجه از کنارشون رد شدیم
از پله ها اومدیم پایینو شروع کردیم به قدم زدن دستشو دورم حلقه کردو منو به خودش نزدیک تر کرد
آروم گفتم : مشکلی نداری کسی صمیمیت بینمونو ببینه؟
سرشو به طرفم چرخوندو گفت : چرا باید مشکلی داشته باشم ؟
خیلی سریع و بدون مقدمه لبامو بوسید
با تعجب بهش نگاه کردمو اخم کردم
جیمین : هی یونگی ، یه درصد فک کن رییس از پنجره ببینمتون یا هرکس دیگه ای چمیدونم
دوباره لبامو بوسیدو گفت : اتفاقا دلم میخواد همه ببیننمون
جیمین : بهتره فقط راه بریم باشه؟ اینجا فضای بازه همه میبینمون، فقط الان زوده کسی بفهمه چیزی بینمونه
دستشو ول کردمو جلوتر راه رفتم که یهو از پشت بغلم کرد
جیمین : هی!!
یونگی : جیمین چند لحظه اینجوری بمون میخوام یه چیزی بهت بگم
آروم زمزمه کردم : بگو
یونگی : نمیدونم امروز بار چندمه دارم این حرفو بهت میزنم، اما هرچقدرم بگم کمه....
پشت گردنمو با لبای داغش بوسید که باعث شد از داخل بلرزم، باور نمیکردم با یه بوسه ساده انقدر راحت جلوش ضعف نشون دادم دستامو روی دستاش که روی شکمم بود گذاشتم، با بغض گفت : همیشه سر این حسرت خوردم که چرا انقدر حرفامو دیر زدم برا همین نمیخوام این اتفاق بین منو تو بیوفته، پس دلم میخواد هر ثانیه و هر دقیقه بهت بگم، بگم که خیلی خیلی دوست دارم
با خیس شدن پشت گردنم فهمیدم که داره گریه میکنه ، سریع برگشتمو بهش نگاه کردم، باورم نمیشد این همون یونگی باشه، مهم نبود که دیگه کجام یا قراره کسی ببینتمون مهم این بود که اون لحظه بتونم آرومش کنم ، دستامو قاب صورتش کردمو پیشنیمو روی پیشونیش گذاشتم
جیمین : خودت بهم قول دادی که قراره کنار هم شاد باشیم ، پس گریه نکن، فقط بیا کنار هم خوش بگذرونیم ، شاد باشیمو عاشقی کنیم
با انگشتای شصتم اشکاشو پاک کردمو ادامه دادم :دلم میخواد یونگی من هیچ وقت دیگه گریه نکنه باشه؟
نفس عمیقی کشیدو گفت :اینا اشکای شوقه میدونی چون الان یه فرشته دارم، همه ی گریه هام میشه برای خوشحالیه داشتن این فرشته ی زیبا که الان جلوم وایساده،
لبخندی زدو منم متقابلا از حرفش لبخند زدم منو آروم بغل کردو روی موهامو بوسید، چشمامو بستم توی آغوش گرمش بی حرکت موندم، راستش امروز فهمیدم اگه قرار باشه تا آخر دنیا فقط یه جا باشم ، بدون شک اون بغل گرمه یونگیمه...
YOU ARE READING
Sound of silence(2)صدای سکوت
Fanfictionژانر : مافیایی، هیجانی، عاشقانه، درام کاپل اصلی : ویکوک ، یونمین✨ کاپل فرعی : جنلیسا ، نامجین🖇 تعداد قسمت : نامشخص🤷🏻♀️ نویسنده : meli & mati