یونگی :
تلفنو قطع کردمو به لیسا نگاه کردم
لیسا : چیشد؟
یونگی : گفت جایی نرفته
لیسا : میتونیم مطمعن تر شیم
یونگی : من بهش اطمینان دارم لیسا
لیسا : اما اگه دروغ گفته باشه چی؟
یونگی : اون دروغ نمیگه
لیسا : ما اگه فقط ردیابو چک کنیم...
یونگی : لیسا!!! کافیه
با تعجب بهم نگاه کردو گفت : اعتماد نکن ،به هیچ کس نباید اعتماد کنی...اینارو همیشه تو میگفتی، یادت نیست؟
یونگی : فقط کاری به اون ردیاب نداشته باش، بهم گوش کن خواهش میکنم
لیسا : متاسفم...اما...اما این سریع نمی تونم...به حرفت گوش کنم...
.
.
فلش بک
.
.
یونگی : چون مورد اعتماد ترین ادم اینجا برای من تویی
نامجون سرشو تکون دادو بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت .
لیسا : قبل از اینکه به سمت ماشین بیاد وصلش کن
یونگی : چیکار داری میکنی؟
بدون اینکه توجهی به من کنه تلفنشو قطع کردو روی صندلی نشست
یونگی : لیسا چیکار میکنی؟
لیسا : کاری که برای اطمینان بیشتر لازمه
یونگی : تو گفتی...تو گفتی به ماشینش ردیاب وصل کنن؟
لیسا : دقیقا
عصبانی شدمو دستمو روی میز کوبیدم
یونگی : تو چیکارکردی؟ میدونی اگه بفهمه چی میشه؟
لیسا اخماش توهم گره خوردو گفت : مهم نیست میخواد بفهمه یا نه ، هیچکدوم از اینا مهم نیست، مهم این عمارته که ذره ذره داره از بین میره،
یونگی : میدونی که قرار نیست از اون ردیاب لعنتی استفاده کنیییی
لیسا : نه تا وقتی خودش با تماسش همه چیزو توضیح بده
یونگی : اون قرار نیست چیزیو توضیح بده لیسا ، نامجونو تهیونگ هیچ کارن
لیسا : اگه انقدر مطمعنی...پس دلیلت برای تعقیب تهیونگ چی بود؟
تفس عمیقی کشیدمو بعد از چند دقیقه سکوت گفتم : تا تماسش منتظر بمون...
.
.
پایان فلش بک
.
.
از سرجاش بلند شدو گفت : میرم اتاقم اگه خواستی بدونی اونا دقیقا کجا میرن میتونی بیای ببینی
خواست از اتاق بره بیرون که دنبالش رفتمو مچ دستشو محکم گرفتم به سمتم برگشتو نگاه عمیقشو بهم انداختو اخم کرد،
لیسا : چیکار داری میکنی؟
دستشو محکم سمت چپ بردو دستشو آزاد کرد
یونگی : به این فکر کن هیچ چیزی نباشه ، و نامجون بفهمه که چیکار کردی ، میدونی چی میشه؟
لیسا : اما تو به این فکر کن که خیلی چیزا پشت این ماجرا باشه و دقیقا دوتا خاعن تمام زحمتای چند سالمونو به باد بدن
یونگی : لیسا...
لیسا : بیا فقط از همه چی مطمعن شیم این بهترین کاره....
**************
جانگکوک :
وارد خونه شدمو با عجله به سمت یکی از خدمتکارا رفتم
جانگکوک : مامان خونس؟
__: نه خونه نیستن رفتن بیرون
با عجله از پله ها بالا رفتمو سعی کردم فقط روی حرفای جیمین تمرکز کنم
(یوراعه اسم مادر یونگی بوده ، یونگی تقریبا وقتی پنج سالش بوده مادرشو از دست داده )
وارد اتاق مامان شدمو کمدو کشوهاشو تک به تک باز کردم ، خودمم نمیدونستم دنبال چی میگشتم اما فقط یه نشونه لازم بود تا بتونه بهم کمک کنه حقیقتو بفهمم، یوراعه وقتی یونگی پنج سالش بوده از دنیا رفته ، و یونگی...و یونگی پنج سال از من بزرگ تره...این موضوع بیشتر از هرچیزی شبیه به واقعیته...
دنبال یه چیزی از گذشته بودم مثل یه نامه یا عکس ، مثل تو فیلما...اما چیزی نبود ، کشوی اخرو باز کردمو چشمم به یه البوم عکس خورد، البومو برداشتمو صفحاتشو ورق زدم عکسا هرچی جلوتر میرفت به زمان حال نزدیک تر میشد، صفحه ی البومو ورق زدمو چشمم خورد به یه خانم نسبتا قد بلند که کنار هی سانگ وایساده بودو لبخند میزد، اون خانم شبیه...شبیه یونگی بود... دستمو سمت عکس بردمو ازجاش دراوردم عکسو برگردوندمو پشتشو خوندم "۲۲ فبریوری۱۹۹۳ در کنار یوراعه عزیزم که قراره به زودی مامان بشه"
این عکس ماله بیست و هفت سال پیش بود...صفحات البومو ورق زدمو به عکس پسر بچه ی کوچیکی توی بغل یوراعه کنار هی سانگ نگاه کردم، اون...یونگی بود...
البوو ورق زدم همه ی عکسا یه ردی از یوراعه داشت و این نشون میداد اونا باهم صمیمی بودن، عکسا همینطور میگذشت، با یونگی...با لیسا...و با جیمین کوچولویی که مامان جمله های قشنگ پشت عکساش نوشته بود....و....در نهایت دیگه هیچ اثری از اونا نبود...از یه جایی به بعد نه یوراعه ای بود و نه یونگیو لیسایی...این نشون میداد که اون عکسا مال بعد از فوت یوراعس ، و حالا عکسا رسیده بود به جایی که منم بودم جایی که خانوادمون تشکیل شده بود از عکسای چهارنفره،
جانگکوکی که تو بغل مامانش بود...جانگکوکی که بزرگ میشد،بازی میکرد،می خندید و...حالا متوجه تفاوتش با تمام بچه های توی آلبوم میشد، عکسای بارداری یوراعه و هی سانگ همه چیزو نشون میداد تمام چیزی که هی سانگ هیچ کدوم از اونارو سر عکسای من نداشت...درست بعد از نبودن عکسای یوراعه...عکسای من بود...قطره های اشک مسیر گونمو طی کردنو روی صفحات البوم ریختن ، حالا همه چیز جور در اومده بود، دیگه نه شَکی بودو نه تردیدی و حالا این من بودم که تمام وجودم درد می کرد...یه خانواده ی جدید...حالا یه خواهر و یه برادر دیگه...یه پدرو مادر...دستمو با لرزش کنار عکس یوراعه گذاشتمو زیر لب گفتم : و یه مادر...من تورو پیدا کردم...و حالا که پیدات کردم...دیگه ندارمت...
********************
یونگی :
وارد اتاق لیسا شدمو ، به کارایی که داشت میکرد نگاه کردم، سریع لبتاپو صفحه ی مانیتورشو روشن کرد، صندلیو کنارشو عقب کشیدمو نشستم ، دلم نمیخواست چیزی جز حرفای نامجون ببینم ، دلم نمیخواست بفهمم مدت ها داشته از اعتمادم سواستفاده میشده، لیسا با جدیت تمام به کارش ادامه میدادو رو به صفحه ب مانیتور اخم کرده بود...
یونگی : اگه...اگه بهمون دروغ گفته باشن چی
لیسا : دقیقا باید همون رفتاری رو بکنی که با یه خیانتکار میشه
یونگی : اونقدرا آسون نیست لیسا
لیسا بیخیال کارش شدو رو به من نشست
لیسا :تو مقصر نیستی یونگی، اون که مقصره کسیه که از اعتماد تو سو استفاده میکنه و تو هیچ راهی جز برخورد یکسان باهاشون نداری ، پس وقتی همه چیز معلوم شد لطفا خودتو مقصر ندون
لبخندی زدمو گفتم :
لیسا دوباره تمرکزشو روی کاراش گذشتو بعد چند دقیقه گفت : لوکیشنی که من دارم اولین مکان خونه ی تهیونگو نشون میده....اما جای بعدی که توقف داشته یه جایی مثل حومه ی شهره فاصله ی زیادی نداره اما میشه گفت نسبتا دوره، اطرافش ساختمونای زیادی نیست و شاید یه جایی مثل سوله یا یه عمارت دور افتاده میتونه باشه...بعد از اونم نامجون به سمت خونه ی خودش رفته....
حرفاشو با دقت گوش میدادمو سعی کردم کار نامجونو هضم کنم خودمو به اون راه زدمو گفتم : شاید نامجون کاری اونجا...
لیسا : یونگی! خواهش میکنم واقعیتو ببین... ما قرا نیست خودمون دور بزنیم، باید بالاخره یه حایی جلوی این کار گرفته بشه و چه زمانی بهتر از اینکه حالا میدونیم چه اتفاقی داره میوفته، من به این فکر کردم که که یا نامجون از همه چی بی خبر بوده و به خاطر ته به ما چیزی نگفته و یا حالت دوم که اونا دقیقا از گندی که دارن میزنن باخبرن...
یونگی : باید چیکار کنیم؟
لیسا : باید به بابا بگیم!!
یونگی : لیسا! میتونیم با خودشون حلش کنیم نیازی نیست به رییس بگیم
لیسا : راه بیا یونگی ، چی میتونه از این بدتر باشه که مورد اعتماد ترین آدمت از اعتمادت سو استفاده کنه؟ به نظرت این چیزیه که میشه با خودشون حل کرد؟
لیسا: به احتمال زیاد فردا رییس جلسه بزاره...
یونگی : نه! قرار نیست تو جلسه در میون بزاریم ، اگه قرار باشه بگیم فقط باید خودش بدونه
لیسا : میتونیم بعد جلسه باهاش صحبت کنیم
یونگی : و شما قرار نیست چیزی بگی
لیسا: یونگیییی
یونگی : بهت گفتم نمیخوام پات به این مسئله باز بشه ، لطفا به هیچکس چیزی نگو
لیسا چشم غره ای رفتو گفت : شماعم لطفا به جیمین چیزی نگو
یونگی : تمام مدارکارو انتقال بده به سیستم من باید یه چیزیو بفهمم.....
YOU ARE READING
Sound of silence(2)صدای سکوت
Fanfictionژانر : مافیایی، هیجانی، عاشقانه، درام کاپل اصلی : ویکوک ، یونمین✨ کاپل فرعی : جنلیسا ، نامجین🖇 تعداد قسمت : نامشخص🤷🏻♀️ نویسنده : meli & mati